عباس آقا سلام
من خوشحالم كه داستانهاي من عليرغم همه كم و كاستي هايشان مورد توجه شما قرار گرفته است و در وبلاگ فريازان استفاده ميشود . در رابطه با ابهامي كه گفته بودي آقاي احمدي داشت به جمعيت نزديک مي شد – حميد را که ديد، دستش آمد چه شده بايد بگويم منظورم اين بوده كه وقتي معلم از دور به جمعيت نزديك ميشد با خود چند جور فكر كرده و علتهاي مختلفي را براي جمع شدن جماعت در ذهن پروانده است . و زماني كه دانش آموز خود و موتور و صحنه تصادف را مي بيند متوجه ماجرا ميشود . اما براي فهميدن جزئيات مي بايستي از حميد مي پرسيد . من فكر ميكردم اين جمله كوتاه مي تواند مفهوم توضيحات بالا را به خواننده برساند . كه ظاهرا ًاينطور نبوده . البته قبول دارم داستانكهاي من خيلي جاي كار دارد و مي توان با بازنويسي و اصلاح خيلي از نكات مبهم و ثقيل آنها را برطرف كرد .
باز هم از شما توجه شما متشكرم