سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

داشتم میرفتم سر خیابان ویلا کمی قهوه بخرم، بین راه یه کتابفروشی دیدم و رفتم یه نگاهی به کتابها بیاندازم.یه کتاب دیدم بنام چلو خورش که عکس روش یه پیتزابود.....حدس زدم که عکسش به نظر گرافیست  قشنگتر بوده و چاپ شده روی جلد.بگذریم..... یه مرد مسن با کیف دستش آمد توی کتابفروشی و از پسر جوان که داشت با موبایلش موزیک ( دوبس دوبس دوبس ) گوش  میداد . پرسید که میتونه کتابشوبرا فروش اونجا بزاره؟ پاسخ هم با بی تفاوتی نه !!! بود....بیرون با مرد مسن همگام شدم، از شعرهای کتابش برام خواند و با لحجه لری توضیح داد که با چه تلاشی این دیوان را به چاپ رسانیده، که از محضر استادانی چون مهرداد اوستا و مشفق کاشانی سود برده و ....و..نیمساعتی با هم گپ زدیم و درد دل کرد و سپسزیر سایه درختی، خسته، کتابی از کیفش درآورد و روی  صفحه اولش شروع کرد به نوشتن: تقدیم بهنور چشمم علا..... و امضا کردوبدستم داد.* * * 

دیوان درخشان سروده صمد عبدالمالکی

نگاهی بآن بیاندازید....اگر از کتابخانه ای گذر کردید.

چروک های خسته پوست آفتاب خورده این کشاورز

کهنسال را شاید در لابلای ورقهای دیوانش نبینید

فریاد دل پر دردش را اما....شاید!

---------------------- --------------------------- ------------------------------- --------------


در جوانی بیش از این گنج سخن بریاد بود 

     لیکنم دل با هوس در پنجه صیاد بود  

راه را گم کرده میدیدم بپای خویشتن 

 گرچه ره بر دیگران از هر نظر آباد بود 

سست حالی کرده بودم از تهیدستی خویش 

 با چونبن وضعی مسیرم خالی از امداد بود 

دست من کوته بد از دامان این چرخ بلند 

   هرکه  را  دیدم  بکار  خویشتن  استاد بود  

جای آبادی ندارد این دل دیوانه ام 

   حاصل عمری جوانی دائماً بر باد بود 

حالیا باید بنالم همچو بلبل در قفس 

 چونکه با اندیشه هایم نی توان آزاد بود 

عشق ورزیها نمودم لیکن از هجر نگار 

 هر دمم از بی نوائی شغل دل فریاد بود 

از عزیزانم بغیر از غم نبردم لذتی 

 تا سرشکم بر تراب از چرخ بی بنیاد بود 

در بهاران گر بر قصد گل ز آواز هزار 

 در طرب ناید چو من هرکه دلش ناشاد بود  

  ایدرخشان کی روا باشد چونین افسردگی 

 در جوانی تا به پیری این چه عدل و داد بود

http://student.parsiblog.com/850162.htm

شاعر: درخشان - دفتر: دیوان غزلیات
نام حقیقی شاعر: صمد عبدالمالکی تویسرکانی

     
پرچم عشق تو بر روی فراز است هنوز   چشم زیبای تو سرچشمه ناز است هنوز
خرمن موی تو در دست ایاز است هنوز   بوی خوش میوزد از باد صبا صبح و مسا
چونکه او گم شده در راه هجاز است هنوز   منع مستان چه کند مفتی نادیده شراب
لعل مینوی تو را چشم نیاز است هنوز   صد چو من عاشق دیوانه به میخانه عشق
چون بقا در خم آن زلف دراز است هنوز   آب حیوان ز فرا روی تو جویم چه کنم
سر این مسئله در پرده راز است هنوز   چون سکندر چه روم از پی ظلمات حیات
سینه از داغ تو در سوز و گداز است هنوز   تابکی شعله زنی از غم هجران به تنم
دانم این هدیه به بیمار مجاز است هنوز   مانده ام تا زلبت باز ستانم قدحی
گر چه این دیر فنا مرده نواز است هنوز   مانعی نیست که من پا کشم از درگه تو
اگرم باده نه بر طبق جواز است هنوز   بایدم مست شوم تا که روم راه صواب
چونکه بر پخته دلان میکده باز است هنوز   ای درخشان بجهان کن نفسی تازه زمی

 

 






تاریخ : پنج شنبه 88/1/20 | 1:16 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.