سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کات

داخل ماشین گیر افتاده، درب ماشین باز نمی شود ،پنجره پائین نمی آید فریاد می زند . بدنبال وسیله ای برای اعلام خطر است ( سعی می کند با بوق زدن توجه کسی را جلب کند اما بوق ماشین هم کار نمی کند . موبایل را برمی دارد ... آنتن نمی دهد . ناگهان حضور کسی را یا چیزی را حس می کند از ترس ، دیوانه وار خود را به در و دیوار ماشین می کوبد . دنبال راه فراری است خم می شود زیر صندلی قفل فرمان را می بیند ... با ضربه ای شیشه را می شکند . با صدای رعدو برق هادی بشدت از خواب بیدار می شود . صورتش غرق عرق است نفس نفس می زند به سختی آب دهانش را فرو می دهد فضای رعب انگیزی در اتاق حاکم است رعد و برق ، باز شدن پنجره و تکان خوردن پرده ها توسط باد ،درب را می بندد پنجره ها را هم می بندد . برای آرامش خود به دستشوئی می رود تا آبی به سرو صورت خود بزند ... تلفن زنگ می زند ولی کسی پشت خط نیست ، احساس می کند کسی از پله ها بالا می آید ، درب را قفل می کند گوئی کسی قصد ورود دارد ، به آشپز خانه می رود کاردی برمیدارد، درب را باز می کند ، هیچ کس نیست ، صدائی از سمت پشت بام می آید هراسان بالا می رود ، به کندی و با ترس و لرز ، هیچ کس نیست ، صدائی از پائین می آید ، به سرعت به پارکینگ می رود ، چراغ را روشن می کند ، کسی نیست ، چراغ خاموش و روشن می شود ، بطرف ماشین میرود .

 ناگهان خشکش می زند کنار درب ماشین مقدار زیادی شیشه خورد شده ریخته است ، شیشه اتومبیل هم شکسته ، فقل فرمان هم روی زمین افتاده ، وحشت زده به صدائی به عقب برمی گردد با ترس ولی به سرعت به خانه بر می گردد ، سوئیچ و موبایل را برمی دارد و دوباره به پارکینگ باز می گردد ، با همان سرعت و البته با ترس و لرز درب پارکینگ را باز می کند ، بطرف ماشین  می رود ، وحشتش بیشتر می شود ، شیشه خورده ها روی زمین نیست قفل فرمان هم روی زمین نیست شیشه اتومبیل هم سالم است . سوار ماشین می شود ماشین را روشن می کند ، دنده عقب می زند م یخواهد حرکت کند که از وحشت به یکباره پایش را از روی پدالها برمی دارد ماشین با یک تکان خاموش می شود ، نفسش دوباره به شماره می افتد .دست و پایش به وضوح می لرزند ، درب پارکینگ بسته شده است ، می خواهد ماشین را دوباره روشن کند ، هرچه استارت می زند ماشین روشن نمی شود ، منصرف می شود می خواهد پیاده شود ، اما درب باز نمی شود ، شاسی ها را امتحان می کند درب باز نمی شود ، شیشه ها بالاو پائین نمی شوند ، درب باز نمی شود ، بوق کار نمی کند ، فریاد می زند به شیشه می کوبد خبری از کمک نمی شود ، چراغها شروع به روشن و خاموش شدن می کنند . می ترسد ، موبایل را بر می دارد ، شماره می گیرد 110 ، جواب نمی دهد ، 125 ، جواب نمی دهد ، موبایل پیغام  no service می دهد . زیر صندلیها را می گردد تا شاید وسیله ای برای شکستن شیشه ها بیابد ، قفل فرمان را پیدا نمی کند ، ناگهان نگاهش از پنجره به بیرون می افتد ... قفل فرمان با شیشه خورده ها کف پارکینگ افتاده اند ، مستاصل و ناامید ،پیشانی به شیشه گذاشته ،چشم به قفل فرمان می دوزد .

( تصویر فید می شود ) فردا صبح . فردی با خونسردی کامل وارد پارکینگ می شود ، متوجه چیزی در ماشین شده به ماشین نزدیک می شود ، از دیدن هادی در ماشین ، قفل فرمان و شیشه خورده ها تعجب می کند ، به شیشه می زند عکس العملی از هادی نمی بیند ، آرام درب را باز می کند . هادی با همان حالت خیره و سر به شیشه خشک شده می افتد . ( کات ) هادی کنار ماشین با درب باز و شیشه خورده ها و قفل فرمان روی زمین دراز کشیده ، پارچه ای رویش می کشند . ( پایان)

 

 

 

داستانک فوق از هادی عبدالمالکی فرزند ولیمراد بود.






تاریخ : یکشنبه 88/3/3 | 5:25 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.