سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                           مادران  و پدران فریازان

                       یاد باد آن روزگاران یاد باد

 

یادش بخیر اون قدیما توی فریازان ؛ همه زنان آبادی در خانه نان می‌پختند. ماست می‌زدند و پنیر می‌ساختند. توی هر خونه فریازان ،یه کوکب خانم با سلیقه زندگی میکرد.در آستانه‌ی در ورودی خانه های‌ ده اغلب توی گوشه ای از حیاط یه خونه سیاه و رنگ دود گرفته بود که بهش خونه تنوری میگفتند.

خانه ای کوچک که گاهی وقتها هم یک ایوان بودبا سقف چوبی،و وسط اتاق هم یک تنور بود. وقتی بساط پخت کلوچه و نان به پا می‌شد .ورود به خانه تنوری مشکل بود. تنور کف زمین بود و چوب در تنور می‌سوخت.دود از  "بازن " ( محل خروج دود از تنور) بیرون میزد. اگه خونه ای ، دختر نداشت یا دخترش کوچیک بود؛یکی از همسایه ها نیز به کمک کوکب خانم قصه ما میرفت.

قصه‌ی سال‌ها پیش است که من و تو  بچه بودیم.  میدونی! عید رو دارم میگم ؛ اولین کلمه کلیدی عید در فریازان همین پخت کلوچه بود.با کلوچه پختن  توی روستا متوجه اومدنش میشدیم .ما و بچه های کوچیکترهم در کار غنج کلوچه کمک میکردیم. نزدیکهای عید همه تنور های ده خیلی پرکار میشدند و بوی کلوچه ونان تازه، تقریبا کل اسفند ماه، فضای فریازان رو پرمیکرد ...

 

 گاهی که در آستانه‌ی در با بساط  کلوچه روبرو می‌شدیم دنیا را به ما می‌دادند.مادرم هم تا ما را که می‌دید قربان صدقه‌مان می‌رفت و برایمان با غنج و طرحی که خودمان روی خمیر کلوچه با قاشق و چنگال ،سوراخهای زنبیل و شانه روی خمیر کلوچه میزدیم برایمان می‌پخت. یادمه یه بار با دستهای یه عروسک روی خمیرکلوچه ها رو غنج کرده بودم و اسم همه اونا رو کلوچه عروسکی گذاشته بودم. نان محلی که به اون "شاطه" میگفتیم خیلی  از ما بزرگتر بود. و بزرگی نان ها ما رو به فهمو درک درستی از خستگی مادر رهنمون میکرد. نون رو که مادر از تنور بیرون میکشید، می‌گرفتیم و تا حد طاقت تحمل گرمای نان از خونه تنوری به طرف ماست کیسه مخلوط با شِوید  توی  یخچال می دودیم. چه مزه ای داشت  خوردن نان تازه و" خَسه کیسه "(ماست کیسه یا همان لور ). هیچ غذا و طعمی الان با این همه امکانات و تنوع غذایی؛نمیتونه با مزه  این دوتا خوراکی خوب روستامون برابری کنه. نان که تمام می‌شد بابام روی بدنه تنور سیب زمینی میزد و با روغن محلی به خوردمان میداد.در خاکستر تنور  هم کدو  ، چغندر و گاهی اوقات هم ،دیزی بزرگ آبگوشت می‌گذاشت که تا فردا ظهر کم‌کم بپزد  . اضافه آتش هم توی منقل میرختند و زیر کرسی میگذاشتند و تا دو سه شب کرسی داغ و گرمی به راه میشد و از شرتپاله دود وکاه دود( سو وَه سوز ) هم راحت میشدیم.و فرداش هم بابام چند تا میهمان از مغازه نجاریش همراه خودش به خانه می آورد تا همه ما مهمان به صرف دیزی تنوری باشیم.هیچ وقت نمیشد مادرها رو  توی فریازان  بیکار دید. گاهی که از مدرسه به خونه می‌رفتیم داشت ماست می‌زد. دوغ را در پوست گوسفندی که به اون "مشکه" می‌گفتند می‌ریخت که با طنابی به   "چی یار " ( تیر های افقی سقف خانه )آویزان بود و دائم تکانش می‌داد تا کره از دوغ سوا شود.ما که حوصله یمان سر میرفت، بیچاره زنان روستا که باید اندازه مرد خانه و شاید هم بیشتر از اونه کار میکردند تا در آن دوران جنگ تحمیلی شکم ما رو سیر کنند. ـــ آن هم  دو سه تا بچه نه؛ بلکه هفت هشت بچه ـــ در این مواقع ما کره‌ی حیوانی تازه و دوغ خوش‌مزه‌ی بدون چربی  می‌خوردیم.

کم کم بچه‌ها بزرگ شدند. بساط نان و تنور خانگی از خانه‌های ده جمع شد. نان و کلوچه عید هم دیگر قصه منسوخ شده عید نوروز شد. جلیل پسر حسین شاه میرزا و حاجی مالمیر نانوایی مکانیزه به روستا آوردند. و زمانه عوض شد. دستان مادرانفریازان  هم دیگر یاری نمی‌کند.همه مادران دهه شصت و اویل هفتاد فریازان اکنون پیر شده انند.زنان از فرط کارهای سخت پاهایشان درد گرفته و چشمانشان دیگر سوی آن ایام را ندارد. ما هم بزرگ شدیم. سرمان شلوغ شد و به تهران آمدیم دیگر عید و کلوچه هم برایمان معنی ندارد. ما هم  که از خانه‌ی پدری دور هستیم سالی سه چهار بار برای سر زدن و احوال‌پرسی به فریازان میرویم.

غصه‌دار است. همه مادران فریازان یکی یکی بار سفر میبندند و میروند. .  از بلندگوی مسجد ده تا صدای روضه می‌آمد ، بساط گریه برای زنان روستا ، جور جور بود.از صاحب عزا بیشتر گریه میکردند. طوری که اگر غریبه ای آنجا بود نمیتوانست تشخیص دهد صاحب عزای واقعی کدام یک از زنان در حال گریه است. 

اکنون که این مطالب را مینویسم از تو هم وطن عزیز میخواهم برای شفای همه مادران و پدرانی که در بستر بیماری هستند  بخصوص مادران و پدران سخت کوش فریازانی که من و تو را در آن شرایط سخت زندگی، بزرگ کردند دعا کنید و از خداوند بزرگ برای همه عزیزانی که سر بر تیری تراب گذاشته اند تقاضای رحمت و بخشش فرمائید. 

 






تاریخ : شنبه 88/12/1 | 11:9 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.