سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بر شما دوستان همیشگی امیدوارم تعطیلات نوروز خوش گذشته باشه ، مطالب سال 88 رو با عنوان ((داستانک 88)) شروع میکنم. امیدوارم حالشو ببرین اگه جرات دارین مطلب پایین رو با همسرتون بخونید....

وای بر مردان

امروز توی( نشر ثالث ) سنگینی  عنوان یک جلد کتاب ، مثل پتک تو سر مبارکمان کوبیده شد سرتان را مواظبت کنید ونام کتاب را بخوانید تا همچون من سرخورده نشوید. عنوان کتاب این بود :

((زن  معمار جامعه  مرد سالار ))

 وای به روزی که  این معماران مهندس بشوند !!!!

 

عینک نمی زد که نگن عینکیه .  یه روز چاله ی جلوی چشمش رو ندید و زمین خورد . از اون روز به بعد چلاق صداش می کردند . 
................................................................................

آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست و گفت:

خدایا غلط کردم!

.............................................................................

فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.
.............................................................................
دخترک گل فروش سالها در آرزوی خریدن یک کفش قرمزُ بود و پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود،در قلک کوچکش جمع می کرد.
آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد. وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی سپید و تمیز دیدکه در کنار آن هدیه ای قرار داشت.
دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد? یک جفت کفش قرمز بود!!!!!
چشمان دخترک لبریز از شادی شد? ولی افسوس . . . . . . او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد.
.........................................................................
خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "
............................................................................
دو مرد بعد سالها در اتوبوس یکدیگر را دیدند و مشغول صحبت شدند :-یادته؟ سال آخر دبیرستان !چه کتکی از بابام خوردم؟!... چون از ریاضی تجدید آوردم ،نمی دونم کدوم نامردی جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصیل کنم ... دیگری هم در حال خنده گفت : گذشته ها گذشته! ولی خودمونیم ها !عجب جزوه ای بود!

در ایستگاه بعدی یکی از در جلویی و دیگری از در عقب با کلی خشم پیاده شدند ...

وزمین جایی جز برای دوزخیان نبوده است
چاقو به چاقو ساییدم
گردن پسر را
دعا خواندم
گریه کردم
معطل کردم
معطل
کردم تا میتوانستم معطل کردم
اما هیچ گوسفندی نیامد
هیچ گوسفندی
ومن پسرم را کشتم...

......................................................................................

شلیک .....

سردی اسلحه را روی شقیقه اش حس می کند انگشتش را روی ماشه جابه جا می کند مطمئن است که شلیک می کند یک لحظه دستش را پائین می آورد و به انگشتان کشیده اش خیره می شود یاد آدم هایی می افتد که به او می گفتند با این انگشت ها میتوونی نوازنده ی خوبی بشوی .چند نفر از آن ها را با همین اسلحه راحت کرده؟ دارد می شمارد صدایی می گوید :"نه!!! بذار از اولین نفر شروع کنم؟ یادته اون شب ؟ بعد از شام  کلروپرومازینی که آسیاب کرده بودی رو ریختی تو شیر موزش و نیمه شب با ترس و لرز مغزش رو پخش اتاق کردی و فرار ... یک هفته بعد به این بهونه که شوکه شدی تو هیچ کدوم از مراسمش نرفتی ... !!  شدی همون که می خواستی سالیان سال باشی و وجود اون نمی ذاشت باشی  !  خوش بهت می گذشت بدون اون ؟ پس  آدم هایی رو که ازشون  به نوعی بدت میاد هم  خلاص کردی؟  دومین نفر رو کشتی چون زنباره بود و ازش متنفر بودی؟ سومین نفر چون چهل سال از عمر یکی رو حروم کرده بود؟ اولش زن کشی تو مرامت نبود یعنی از اولش اصلا قرار نبود آدم کش بشی؟ چهارمین نفر یه مادربزرگه پیر و مردنی بود اگه تو هم نمی کشتیش خودش می مرد ؟ ....حیف نیست حالا که دنیای من گلستون شده ؟ دنیای بقیه رو گلستون نکنم .... افتادی تو این خط که آدم هایی رو که بقیه  رو آزار میدن بکشی ? اولش فقط برای آشنا ها ? اما بعد از یه مدت دیگه برات فرقی نداشت ? مهم این بود که  کسی از نبود آدمی که تو می کشی ? می تونه خودش باشه ... راستی اسم خودت رو تو کدوم صفحه می نویسی اونایی که فرستادی به برزخ یا اونایی که میرن تو یه قالبه ی دیگه اسمش چی بود ؟مناسخ ؟ یا اونایی که فرستادی به عدم؟ راستی اون استاده که عاشقش شده بودی اسمش چی بود؟ کلاساش رو یادته؟ شکلاتی بودی ....!و صدای شلیک

.............................................................

 ندا آمد...ایها فریازانی

نشسته بودیم و مشغول کتابت و قرائت که از غیب ندا رسید " یا ایها فریازانی! برخیز که حضرت ما تو را فرا خوانده " ما هم ایادی خودمان کم بود از دیگران ید به قرض گرفتیم و بر سرمان کوبیدیم که ای وای و وا مصیبتا !!! باز امنیت   کجای گیتی بر هم خورده است و حضرت ما چه قرصی زده است که توهم فرایش گرفته ( ساقیش ناکس از آن وارد هاست )  که حتما در این بلوا ? سنگی دست ? پا ? کلیه ? قرنیه ? قلب ? لوزالمعده ? جزایر لانگر هانس و ... بالاخره چیزی دارد و قصد دارد باز سنگی بی چاره ی فلک زده ی بی نوا را بنوازد!!!!!!!!!!!!! که ای مرید ما بنشین سرجات که شهره شدن مرید بیش از مراد در طریقت ما کافریست و باید جزیه بپردازی تا از گناهت بگذریم ... ( از حضرت ما که پنهان نیست از شما چه پنهان که سنگی پولی در بساط نداشت  ) القصه ? هم قطاران  که نمی دانستند داستان چیست گفتند سنگی حتما امر خیری است  این بار که رفتی خدمت حضرت ما آن چنان خنده های زیر لب و عشوه های پنهانی در کارش بکن بلکه پیغام بر بعدی تو شدی و ما هم از این مصاحبت به لفت و لیسی رسیدیم ..ما خنده ی تلخی تحویلشان دادیم و گفتیم باشد کاری می کنیم که برایمان پیک روان کند به این مضمون " شور شیرین منما ? تا نکنی فرهادم ... .... طره را تاب مده ? تا ندهی بر بادم " هم قطاران ما هم کانا( در مخیله شان نمی گنجد که شاید حضرت ما اناث باشد ) باور کردند و یک صدا گفتند که پس باید مشاطه گر را خبر کنیم  تا ابروان نخراشیده ی تو را تتو کنند تا حضرت ما بسرایند " تو کافر دل نمی بندی نقاب روی و می ترسم ... که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو " و ... تا آن ها رفتند از بازار سفید آب و سرخ آب بخرند ما فرار را بر قرار ترجیح دادیم و با پای پوشی وصله دار خود را به حضرت ما رساندیم ...ایشان فر مودند که به ما خبر رسیده که رساله ی تو "شراب تلخ " گاها فیلتر می شود و از آن جایی که رسالت (منظورشان بزرگراه رسالت نبود ) ما یونیورسال است ? ماهیتش دچار اختلال می شود رساله ی دیگری با نام خود ما برایمان راه اندازی کن تا ما پیشنهادانمان را آن جا مطرح کنیم و برای ما کسر شان است که بیاناتمان در رساله ی مریدی چون تو نوشته شود نسل بشر بیاد بتواند میان آرای ما و تو ی یک لا قبا تفاوتی بگذارد و ما مثل سقراط نشویم که شاگردش افلاطون هرچه خواست به او نسبت داد و هرچه خواست از وی دزدید ... ما که مثل دگران نیستیم مقاله های مریدانمان را بدزدیم و پیپر کنیم و با آن ها پذیرش بگیریم ... این بار جزیه ات را قسطی می کنیم اما اگر بار دیگر با به کار بردن کلمات رکیکی هم چو شراب آن هم از نوع تلخش مانع رسیدن رسالت ما بشوی تمام جزیه ات را باید با سودی که فرمول حساب کردنش از علوم غریبه است بپردازی ...حالا برو .

ما هم خوش حال از این که جزیه مان قسطی شده و به این امید که شاید پیغام بر بعدی ما باشیم (فکر نکنید به خاطر جزیه اش است بلکه فقط مقصود همان است ) رساله ( وبلاگ ) جدیدی را برایشان راه اندازی کردیم .

 

 

 





تاریخ : دوشنبه 88/1/17 | 11:10 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.