• وبلاگ : وبلاگ روستاي فريازان ...تويسركان...همدان faryazan
  • يادداشت : تسليت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مرتضي جانجاني 

    روزي فرشته اي از فرمان خدا سرپيچي کرد وبراي پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضاي بخشش کرد. خداوند با مهرباني نگاهي به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبيه نميکنم، ولي تو بايد کفاره گناهت را بپردازي. کاري را به تو محول ميکنم، به زمين برو و با ارزشترين چيز دنيا را براي من بياور.

    فرشته خوشحال از اينکه فرصتي براي بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمين رفت. سالها روي زمين به دنبال با ارزشترين چيز دنيا گشت. روزي به يک ميدان جنگ رسيد، سرباز جواني رايافت که به سختي زخمي شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگيده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرين قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

    خداوند فرمود: به راستي چيزي که تو آوردي باارزش است. سربازي که زندگيش را براي کشورش ميدهد، براي من خيلي عزيز است، ولي برگرد وبيشتر بگرد.

    فرشته به زمين بازگشت وبه جستجوي خود ادامه داد. ساليان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزي در بيمارستان بزرگ پرستاري ديد که بر اثر يک بيماري در حال مرگ بود.

    پرستار از افرادي مراقبت کرده بود که اين بيماري را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پريده در تختخواب سفري خود خوابيده بود ونفس نفس ميزد.

    در حالي که پرستار نفسهاي آخرش را ميکشيد، فرشته آخرين نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

    وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرين نفس اين پرستار فداکار با ارزشترين چيزدر دنياست. خداوند پاسخ داد: اين نفس چيز با ارزشي است. کسي که زندگيش را براي ديگران ميدهد، يقينا از نظر من با ارزش است. ولي برگرد ودوباره بگرد.

    فرشته براي جستجو ي دوباره به زمين بازگشت وساليان زيادي گردش کرد.

    شبي مرد شروري را که براسبي سوار بود درجنگل يافت. مرد به شمشير و نيزه مجهز بود. او ميخواست از نگهبان جنگل انتقام بگيرد.

    مرد به کلبه کوچکي که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگي ميکردند، رسيد. نور از پنجره بيرون ميزد. مرد شرور از اسب پايين آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

    زن جنگلبان را ديدکه پسرش را ميخواباند و صداي اورا که به فرزندش دعاي شب را ياد ميداد، شنيد. چيزي درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آيا دوران کودکي خودش را بياد آورده بود؟

    چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونيت زشتش پشيمان شد و توبه کرد.

    فرشته قطره اي اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

    خداوند فرمود:

    اين قطره اشک با ارزشترين چيز در دنياست، براي اينکه اين اشک آدمي است که توبه کرده و توبه درهاي بهشت را باز ميکند.