زفريازان خبر آورد مردي
كه مردي بود آنجا اهل دردي
بدو گفتند تا دردت سرآيد ...
برو تهران براي دوره گردي
***
رسيد آن لر به تهران با يه شلوار
كه فارغ بوده از هر دشمن و يار
از آزادي چو آمد سوي مشرق
به دانشگاه آمد بهر يك كار
سپس آمد به سوي يك نگهبان
بگفتا كار مي خواهم من آسان
بگفتا گر لري كارت تمام است
همين جا جاي من بنشين بدينسان...
نشست آن لر به جاي اين يكي لر
كه شد اين كالج ما از لران پر
لر اول شده سرشيفت الوار
فقط هي مي زند بر اين لران غر