سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ا 

اولین باری که قرار بود برم مشهد برای زیارت . سنم خیلی کم بود . هفت یا هشت سال . خیلی ذوق زده بودم . از دو سه روز مونده به موعد حرکت از شوق و ذوق شبها خوابم نمی برد . یعنی میبرد ولی بعد از کلی این پهلو و اون پهلو شدن . جوری که از بس با خودم فکر می کردم و نقشه ها می کشیدم که وقتی رسیدم مشهد چه ها کنم و چه ها نکنم نمی فهمیدم کی خوابم می برد .

 صبح هم آفتاب زده و نزده با هول و ولا از خوب بیدار می شدم . تا شب ده بار از مادرم و شب هم که پدرم میامد خانه تا بخواهد بخوابد ده بار هم از او می پرسیدم که مشهد می رویم یا نه ؟ اونها هم چند بار اول رو با حوصله و بقیه رو از روی کلافگی جواب می دادند : آره پسر جون می رویم . واسه خاطر تو یکی هم که شده، می رویم . خلاصه روز حرکت رسید . من از شدت اشتیاق برای دیدن حرم حضرت با خودم عهد بستم . نخوابم تا به مشهد برسیم و اولین نفری باشم که چشمش به حرم آقا می افتد .

به همین خاطر خودم رو به خیلی کارها مشغول کردم . با بابا و مامان از همه چیز و همه کس حرف میزدم . با بچه مسافر های صندلی عقبی کلی بگو بخند کردم . ولی راه تمومی نداشت . کم کم همه خسته شدن و یکی یکی خوابیدن . پدر مادر . بچه مسافرهای صندلی عقب . پدر و مادرش . کمک راننده و حتی خود راننده خوابیدن ... البته نه! خود راننده بیدار بود . ساعت دوازده شب بود و من خیلی خوابم گرفته بود . خودم رو به تماشای ماشینهای بیرون مشغول کردم . ساعت شد دو صبح من هنوز بیدار بودم .

دو سه بار خواب توی چشم هام چنان پر شده بود که بی اختیار چشمهام بسته می شد . می خواستم بیدار بمانم ولی بی فایده بود من خواب بودم و توی ذهن خودم، فکر می کردم بیدارم . چند لحظه بعد با یک تکان ماشین از خواب می پریدم . ته دلم کمی خوشحال می شدم که کمی خوابیدم و شانس هم اوردم که هنوز نرسیدیم . و من هنوز می توانم اولین نفری باشم که چشمش به حرم میافتد . یک ساعته دیگر گذشت . تابلوئی رو بیرون کنار جاده دیدم، نوشته بود مشهد  کیلو متر  حسابی ذوق کردم . یک دفعه خواب از سرم پرید . توی صندلی جابجا شدم و محکم نشستم تا دیگه خواب به چشمهام نره . اما . اما . خواب اومد و چه آروم و بی صدا اومد .

الان هم که سی سال از اون موقع میگذره هنوز نفهمیدم چطور خوابم برد . وقتی با سر و صدای اتوبوسها و همهمه مسافرهای توی اتوبوس از خواب پریدم و دیدم ما رسیدیم توی مشهد و من آخرین نفری هستم که چشمش به حرم آقا میفته. محکم زدم توی سرم . بابا و مامان هنوز هم که هنوزه نفهمیدن من اونروز چرا توی سرم زدم .

 

 مطلب فوق ازهادی عبدالمالکی فرزند ولیمراد کارمند دانشگاه تربت مدرس تهران






تاریخ : دوشنبه 88/3/4 | 1:33 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.