سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معنای خداحافظی

ریزش ذرات خاک را روی صورتش حس می کرد . کم کم صدای انفجارها ئی که گاه دور و گاه نزدیکش رخ می دادند را می شنید ، به زحمت چشمهایش را گشود ، پلکهایش سنگینی می کرد و باز به قصد بسته شدن روی هم می آمدند ، چند بار ابروهایش را هم به کمک گرفت تا توانست پلکهایش را باز نگه دارد . تنها تصویر مقابل چشمهایش آسمان آبی بود که چند لکه ابر قاب نگاهش را تزئین کرده بود . صدای صوت یک خمپاره او را به خود آورد . خواست حرکتی کند ، نیم خیز شود و بنشیند یا حتی فقط کمی پهلو به پهلو شود و بدنش را برانداز کند ، اما منصرف شد ، چون با هر بار تلاش ، دردی جانکاه سراسر وجودش را فرامی گرفت . چشمانش را بست تا شاید رمق از دست رفته اش را بازیابد . یادش آمد دیروز قبل از شروع عملیات زمانی که پشت خاکریز منتظر رسیدن ساعت حمله بودند زیر نور خورشید اسلحه اش چنان داغ شده بود که هر وقت آنرا بدست می گرفت دستش می سوخت . و حالا احساس می کرد دست و پایش کم کم دارند سرد می شوند یا شاید هم سرد شده بودند ، با خود می گفت در این تابستان گرم که از فرط گرمای خورشید تو گوئی از آسمان آتش می بارد ، من چرا سردم شده ؟ ساعتی گذشته بود . صدای آشنائی را شنید ... به آرامی چشم گشود ، چشمانش را تا آنجاکه می توانست در حدقه چرخاند تا شاید در میدان دیدش صاحب صدا را ببیند ، بی فایده بود . گوش تیز کرد ، اشتباه نمی کرد ، احمد بود ، فریاد می زد بچه ها او هنوز زنده است ... به فاصله ده ، پانزده متری خاکریز و درست در میدان دید و تیر نیروهای دشمن قرار گرفته بود . زیر آتش نمی توانستند به کمکش بیایند . احمد از روی خاکریز می گفت : بچه ها دارن آماده می شوند تا با تاریک شدن هوا بیایند و او را به پشت خاکریز ببرند . دستش را به آرامی تکان داد پنجه اش را تا مچ از روی خاک بلند کرد و با آرامی لبخندی بر لب های خشکیده اش نشاند . ساعتی دیگر گذشت . هوا رو به تاریکی گذاشته بود . دیگر حتی رمق باز کردن چشمانش را هم نداشت . صدای مهیب چند خمپاره آمد . احمد و دیگر رزمنده ها سراسیمه روی خاکریز آمدند . هیاهوئی که روی خاکریز ایجاد شده بود را می شنید احمد فریاد می زد تا گروه عمل کننده برای آوردن بدن مجروح عباس زودتر دست بکار شوند ، یکی امداد گر را صدا می زد دیگری برانکارد می خواست ... بازهم صدای چند انفجار ... یک ، گرد و خاک بود که به روی صورتش می ریخت ... دو ، باز هم گرد و خاک و این بار بیشتر .... سه ... دیگر صدای چهارمین انفجار را نشنید ، احمد فقط ریزش ذرات خاک را روی صورتش حس می کرد و دیگر هیچ ... مبهوت به آنسوی خاکریز چشم دوخته بود ، تازه دریافت آن زمان که عباس دستش را به زحمت تا مچ از روخاک بلند کرد و لبخندی زد معنایش خداحافظی بود .

 داستانک فوق از هادی عبدالمالکی فرزند ولیمراد(مرحوم عراض)کارمند دانشگاه تربیت مدرس  تهران است.






تاریخ : دوشنبه 88/2/28 | 1:30 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.