سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی همه خوابیم

آقا، راست میگن که زمین بدون شما همه چیز رو میبلعه و چیزی رو روی خودش نگه نمیداره؟

راست میگن که هر روز همه پرونده ها از زیر دست شما رد میشه و شما اونها رو امضاء میکنید؟

راست میگن که پرونده ما شیعه ها رو هم شما نگاه میکنید؟ یعنی اون اشک، اون بغض بخاطر همونه؟

آقا؟ راست میگن که منتظری، روزی، شبی!، تکیه بزنی، به یه دیوار سنگی، ساده، مشکی، بلند فریاد بزنی انا المهدی، انا المهدی. انا بن رسول الله، انا بن علی المرتضی، انا بن فاطمة الزهرا، انا بن خدیجه الکبری.

آقا؟ چرا همه منتظرن تو صبحی، بعد از نماز صبحی بیای؟ آهان. وقتی که همه در خواب هستن؟ مثل الان ما که گاهی، وقتی که پیچ تلوزیون رو میچرخونیم و با شنیدن صدای ای گلم داشتم آب میشدم.

آقا ما کی هستیم؟ میگن ذوالجناح، بعد از اینکه برگشت به خیمه ها، رفت پشت خیمه ها، اونقدر سرش رو به زمین زد تا جون داد. آقا. آقا، آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــا. ما کی هستیم که به اندازه اون اسب نه معرفت داریم، نه شناخت نه دلسپردگی.

آخ؛ اگه شب میومدی آقا. همه بیدار بودیم. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم. تازه میشد خنده هامون رو با شما هم تقسیم کنیم!!! که اینقدر بهتون بابت درد پرونده های سنگین ما سخت نگذره. خنده از تمسخرها، خندیدن به آدمها، مهمونی های آنچنانی، خنده وسط بریز و بپاشها وقتی یکی توی همین کوچه قدم میزنه. میگرده لای زباله های همین مهمونی ها، چندتا لباس و پلاستیک و شاید (یا بهتر بگیم حتما) تکه غذایی پیدا کنه.

آخ آقا. صیح جمعه. اونقدر خواب میچسبه. تا لنگ ظهر. انگار نه انگار که دنیایی هست. ساکت، بعد از یه شب شلوغ

آقا؟ راست میگن وقتی میای، خیلی ها شک میکنن. خیلیها. حتی اونهایی که میومدن مسجد جمکران و نمازت رو میخوندن، یا اونهایی که دائم ندای اللهم عجل سر داده بودن. آره؟ آخه برای چی؟ مگه اینهمه صدا نزده بودن؟ مگه چی میبینن که باورشون نمیشه تو هستی که فریاد انتقام سر دادی؟

آقا، گاهی، وقتی، یه زمانایی که دیگه بیکارم برات دعا میکنم. به خودم نگاه میکنم، میبینم من که فایده ای برای شما ندارم. دعا میکنم که زودتر بیاید. میگم اگه بیاید، چه من قبولتون کنم و چه منکرتون بشم، باز از اومدن شما این دنیا اصلاح میشه. میگم، تا الان که میفهمم که از اومدنتون چه چیزها که عائد مردم میشه دعا کنم. بگم، خدا آقامون رو برسون. بگم که خدا، میفهمم الان، پس دعا میکنم.

حداقل، اون دنیا، وقتی دارن میکشنم و میبرم، وقتی که چشمم حداقل اونجا به جمالت میافته، تو دلم، با تمام شرمندگیم بگم آقا، تا وقتی فهمیدم از صمیم دل، با تمام وجود دعا کردم.

البته آقا، نه اینکه قصد نداشتم خودم رو درست کنم، نه. اسیر بودم. اونقدر فرو رفته بودم که هر دست و پا زدنم بیشتر باعث میشد سوز یادت میافتیم؟ وقتی که هنوز هیچکدوم حتی برای نماز صبح بیدار نشدیم؟پایین برم.

و الان بیشتر میفهمم که دست و پا زدن، بدون توجه به خدا یعنی همون فرو رفتن. وگرنه مگه ندیدم اون آدمها با اون شرایط که از کجا به کجا رسیدن. مگه نشنیدم داستان فضیل عیاض رو، یا علی گندابی.

آقا، وقتی داشتم چند ماه پیش این علی گندابی رو گوش میدادم، داستانی که سالها پیش شنیده بودم، از زور شرمندگی 






تاریخ : چهارشنبه 88/2/2 | 5:56 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.