ته انبار.
خاطراتی است که هر سال دَمِ عید و بهار
میروم من به سراغ همهشان
میزُدایم آرام
از سر و روی تمام آنها گرد و غبار
میکشم دست به فرمانِ دوچرخه
میکشم دست به زنگش که زده زنگ و ـ
ـ ندارد آهنگ
این جوانی من است.... آه
این جوانی من است
که شده تکهای آهن پاره
و دلم باز دوباره
گرم صحبت شده با چند کتاب
با مجلّات قدیمی
خیره و میخ شده چشمانم
به دو تا قاب تُهی از تصویر
به دو تا پیت قُراضه
خالی از نفت و پُر از هیچ
به دو تا قوطی آبی پر از مُهره و پیچ
و دو تا سیم که آویزان است
خسته بر دستة گیتار
این شیلنگی که به خود پیچیده
تشنه چون مار
زیر این جعبه آچار
***
چه قَدَر خاطره دارم
من از این قوری چینیِ شکسته
که زده بند بر آن دست فلک
قلیانی که پریشان است و
مثلِ من سرد و خُمار
و چراغی فانوسی
که به من تنگ غروب
مادرم داد که تا صبح بمانم بیدار
این کُلاه پدر، این شال که آویخته دیری است
مثل یک عزم به دیوار
|
***
آه ای خاطرههای غمبار...
آه ای نم نم بارانِ دم عید و بهار
از شماها چه قدر خاطره دارم
از شماها چه قدر خاطره دارم
و اگر نق نزند «شهلا»، تاآخر شب ـ
ـ میمانم
ته این کهنه اتاقک، انبار
و نخواهم که گذاشت
به شماها برسد
دست آلودة سمسار
|
آورده اند که: حسن فرازمند، روزنامهنگار و شاعری است که پس از سی و اندی سال تجربه شاعری، نخستین مجموعه شعرش را با عنوان «کلوزآپ، نمای نزدیک» و با مقدمة مرحوم عمران صلاحی در سال 86 به چاپ سپرد و پس از مدت کوتاهی این مجموعه در بازار شعر کشور نایاب شد و نه شاعر و نه ناشر دیگر رضایت نمیدهند که آن را به چاپ دوم برسانند.
اما انجمن شاعران ایران که حسن فرازمند یکی از اعضای فعال آن است، این روزها در تدارک یک مجموعه جدید از حدود 400 شعر در قالب نیمایی از حسن فرازمند با عنوان «برگ و باد» است که انجمن شاعران اصرار دارد تا ابتدای اردیبهشت سال 89 و برگزاری نمایشگاه کتاب آن را روانة بازار کند.
«انباری» نام تازهترین شعر حسن فرازمند است که در این مجموعه به چاپ خواهد رسید.
|
من خیلی دورم...
از شبهای پر از ماه و ستاره،از بوی برگ های بارون خورده،از لذت گاز زدن گوجه سبز توی باغهای چَما، توی فریازان،از خنده های بلند،از شعر های میرزا صمد ((درخشان ))،از بوی گل سرخ،از صدای تیک تیک ساعت قدیمی خونمون توی کوچه حموم ،از صدای زنگ مدرسه راهنمایی طالقانی فریازان ،از فوتبال وجام نوروزی،از رنگین کمون،از کشاورزا ،از فکرغروبای روستا،از دوست داشتن،از فریازان و محمودآباد... چقدر من دورم.
چقدر دل سوخته ام ؛از تقابل شهر و روستا .بیچاره دلم ! آچمز رفاه شهر شده .
چقدر جدیدم!
سرتا سر وجودم بوی ترافیک میده.بوی خستگی .غربت، رنگ کسالت به سر ورویم پاشیده . خوابام توی رختخواب نیست. همه چرتهام روی صندلی ماشینهای کرج به تهرونه.روح من بوی شهر زده ها رو می ده...
بیا هم وطن ! بیا و کالباس احساسم رو سبز کن و لای نون باگت بذار و به همه گشنه های شهر بده.
بگو اون کشاورز زاده ؛ امروز نذریش رو ادا کرد...تا از مزه اش همه ذوق کنند..
|
آهای فریازان !
آرامش سرخ باورهای من !
چقدر...
چقدر از تو...
من دورم...
چقدر از تو...
من گرسنه ام...
گرسنه گرسنه...
|
اون عکس پائینی در شهریور ماه سال 88 در سرچشمه محلات گرفته شده است. توی عکس باجناقم رضا شامحمدی بچه محلات و دایی خانمم رحمت حسنی و رسول عباسی پسر خاله خانمم و دامادشون علی بچه محلات و داود پسر خاله اش مشخص هستند. عکاس هم مرتض دلیجانی باجناق پدر خانمم هست...
مصادف باروز پاتختی عروسی خواهر خانمم مرضیه نوروزی .
پیشنهاد میکنم اگه تا حالا به شهر محلات نرفتین تعطیلات نوروز حتما یه سری به این شهر بزنین. ساختار شهر مثل تویسرکانه و سرچشمه اش شبیه طاق بستان کرمانشاهه. به محلات شهر گل ایران نیز میگویند.جای با صفایه که کوچه باغهای قشنگی هم داره.
برای دین تصویر بزرگتر روی عکس کلیک کنید.
با نام یاد خدا
اینم شروع ما
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ
السّاعَةِ وَفی
کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً
وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
یه روزهایی خیلی قدیما ، اون وقتا که من تازه به مدرسه میرفتم ،هفت سالگیمو میگم؛ سال1361 بود. من و بچه های دیگه به دبستان بیهقی فریازان میرفتیم. دبستان محله بالا و توی یه کوچه تنگ و بن بست بود. الان که دارم مینویسم یاد درخت گردوی توی حیاط مدرسه می افتم. یاد خونه مرحوم اکبر گمار و عمه آهو، همسر مرحوم مظفر جلیلوند.مدرسه بیهقی هم تا دلتون بخواد در داشت و اطاق و پنجره . پنجره هائی که از توش حیاط مدرسه مشخص بود.رنگ آبی اونا هنوز هم توی ذهنم هست. یه ردیف کلاس و یه آبداراخانه و دفتر معلمها که درست ابتدای ورودی حیاط بودند. به خاطر کمبود کلاس خونه عمه آهو هم تبدیل به کلاس شده بود. چقدر باصفا بود.یادمه یه روز چند نفر از کلاس پنجمی ها از درخت گردو حیاط مدرسه بالا رفته بودن، یه جایی از شاخه ها که یه ذره هم مشخص نبود مشغول چیدن گردو بودند.آقای سلیمی اونا رو دید .صداشون زد و از درخت آوردشون پائین و اونا رو مجبورشون کرد وسط حیاط مدرسه پا برهنه کلاغ پر برن.
از همین فرصت استفاده کردم و چند تا از گردوها رو که حالا گوشه ورودی دفتر توی راهرو ریخته بودند برداشتم و شروع کردم به فرار کردن. دم خروجی حیاط، با برخود به چیزی متوجه شدم نمیتونم به راهم ادامه بدم. تازه متوجه شدم خانم ترکمان راه رو بر من بسته.گردوها رو که توی کیفم ریخته بودم بیرون کشید. کیف من هم از یه گونی دوخته شده بودکه عکس یه پرنده هم روش گلدوزی شده بود. سالهاست که نتونستم تشخیص بدم اون چه پرنده ای بود.بگذریم... گردوها رو برداشت و یه سیلی به من زد. اون سیلی باعث شد که دیگه هیچ وقت به فکر دزدی نیفتم. نمیدونم به خاطر ترس بود، به خاطر درد سیلی بود ؛ اما به خاطر هر چی بود منو فعلا توی این 35 سال زندگی مجاب کرده به سمت دزدی نرم. بماند اینکه همون معلمها خودشون گردوها رو توی دفتر مدرسه خوردند.ولی نتیجه اون به خودشون مربوط میشه. توی فریازان خونمون توی کوچه حموم بود. پله هایی داشت که با اینکه زیاد بودن و از اون قدیمی ها، اماقالبی ساخته شده از آجر وسیمان داشتن، قدمهای زیادی روش رفته بودیم ، علاوه بر خانواده خودمون آدمای زیادی روش راه رفته بودن ؛ چون ما همیشه مهمون داشتیم.توی این خونه یه خانواده بود که آدماش تو دلشون نه که حیاط که باغهای بزرگ ، باغهای بزرگ پر از میوه داشتن ،همه مردم فریازان توی دلشون میوه های رنگارنگ و درختای قشنگ داشتن ، زندگی داشتن و زندگی میکردن و همه رو هم تو میوه هاشون و زندگیشونو مهربونی هاشون شریک میکردن . من توی این باغهای بزرگ انگور و لای درختهای پر بار و میوه های خوش مزش نفس کشیدم و بزرگ شدم . روزا گذشتن و من بزرگ شدم و درختا بزرگتر شدن وپر بار تر شدن و ما از اون باغ و میوه هاش و مدرسه هاش و کوچه هاش و راهروهاش و در هاش و پنجره هاش دور شدیم . دیگه شدیم فریازان سالی چند روز... که اونم با شور بوودو اشتیاق ، دیگه من واسه اونا و اونا واسه من خاطرات خوش مزه یی بودیم ... با نگاههای پر مهرو لبخند هائی به یاد اون روزها که از سروکله همه بالا میرفتم و داد میزدم و قهر میکردم و شیشه میشکوندیم و خلاصه هزارو یه جور آتیش میسوزوندیم . امروز نگاه های مهربون همه فریازانی های به غربت رفته نمناکه و من هم... که از اول هفته هی لباسای سیاهم رو بپوشم و ندونم که چرا این روزا اینقدر روحم اینرنگیه ، من هم که انگار بلد نیستم توی حوضچه (( اکنون )) زندگی کنم و فقط بلدم برم به قدیمای فریازان و شما رو هم با این وبلاگم سوار کنم و چرخ بزنیم توی خاطراتمون و توی هر چرخی ببینیم تنها تر شدیم
به یاد همه اون کسائی که با ترس واحترم از تو نگاههاشو ن وحرفاشون وکاراشون چیزای خوب یاد میگرفتیم، آخه ما هم بایست بزرگ می شدیم وهمون جوری بشیم که اونا از ما انتظار داشتن . اخه اگه اینارو نگم تو دلم میمونه ، هر چند دیر ولی میگم ... نه که دینم رو ادا کنم ، که نه ، که نمیشه ، که نمیتونم ... می خواهم یاد آوری کنم به خودم به شما تا کسی از مهربونی کردن نترسه از فریازانی بودنش فرار نکنه و... تاوقتی وقتشه و هنوز دیر نشده به فکر اونایی باشه که یه جایی از دلامون سپردیمشون به امون خدا و فکر میکنیم همیشه مال ما میمونن ، پدر و مادرامون، بچه محلامون.. که نمیدونیم اگه دلاشون تنگ بشه ، پر میکشن و میرن ... اونم بی خبر...به یاد اونایی مینویسم که خیلی وقته از فریازان رفتن. جوونایی که شهید شدن،اونایی که پرکشیدن و اونایی که دیگه حتی اسمی ازشون توی کنج ذهنت نمونده..برای اونایی نوشتم که همیشه وهمه جا روستایین و سینه چاک ،
فریازانین و دست پاک.
مادران و پدران فریازان
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یادش بخیر اون قدیما توی فریازان ؛ همه زنان آبادی در خانه نان میپختند. ماست میزدند و پنیر میساختند. توی هر خونه فریازان ،یه کوکب خانم با سلیقه زندگی میکرد.در آستانهی در ورودی خانه های ده اغلب توی گوشه ای از حیاط یه خونه سیاه و رنگ دود گرفته بود که بهش خونه تنوری میگفتند.
خانه ای کوچک که گاهی وقتها هم یک ایوان بودبا سقف چوبی،و وسط اتاق هم یک تنور بود. وقتی بساط پخت کلوچه و نان به پا میشد .ورود به خانه تنوری مشکل بود. تنور کف زمین بود و چوب در تنور میسوخت.دود از "بازن " ( محل خروج دود از تنور) بیرون میزد. اگه خونه ای ، دختر نداشت یا دخترش کوچیک بود؛یکی از همسایه ها نیز به کمک کوکب خانم قصه ما میرفت.
قصهی سالها پیش است که من و تو بچه بودیم. میدونی! عید رو دارم میگم ؛ اولین کلمه کلیدی عید در فریازان همین پخت کلوچه بود.با کلوچه پختن توی روستا متوجه اومدنش میشدیم .ما و بچه های کوچیکترهم در کار غنج کلوچه کمک میکردیم. نزدیکهای عید همه تنور های ده خیلی پرکار میشدند و بوی کلوچه ونان تازه، تقریبا کل اسفند ماه، فضای فریازان رو پرمیکرد ...
گاهی که در آستانهی در با بساط کلوچه روبرو میشدیم دنیا را به ما میدادند.مادرم هم تا ما را که میدید قربان صدقهمان میرفت و برایمان با غنج و طرحی که خودمان روی خمیر کلوچه با قاشق و چنگال ،سوراخهای زنبیل و شانه روی خمیر کلوچه میزدیم برایمان میپخت. یادمه یه بار با دستهای یه عروسک روی خمیرکلوچه ها رو غنج کرده بودم و اسم همه اونا رو کلوچه عروسکی گذاشته بودم. نان محلی که به اون "شاطه" میگفتیم خیلی از ما بزرگتر بود. و بزرگی نان ها ما رو به فهمو درک درستی از خستگی مادر رهنمون میکرد. نون رو که مادر از تنور بیرون میکشید، میگرفتیم و تا حد طاقت تحمل گرمای نان از خونه تنوری به طرف ماست کیسه مخلوط با شِوید توی یخچال می دودیم. چه مزه ای داشت خوردن نان تازه و" خَسه کیسه "(ماست کیسه یا همان لور ). هیچ غذا و طعمی الان با این همه امکانات و تنوع غذایی؛نمیتونه با مزه این دوتا خوراکی خوب روستامون برابری کنه. نان که تمام میشد بابام روی بدنه تنور سیب زمینی میزد و با روغن محلی به خوردمان میداد.در خاکستر تنور هم کدو ، چغندر و گاهی اوقات هم ،دیزی بزرگ آبگوشت میگذاشت که تا فردا ظهر کمکم بپزد . اضافه آتش هم توی منقل میرختند و زیر کرسی میگذاشتند و تا دو سه شب کرسی داغ و گرمی به راه میشد و از شرتپاله دود وکاه دود( سو وَه سوز ) هم راحت میشدیم.و فرداش هم بابام چند تا میهمان از مغازه نجاریش همراه خودش به خانه می آورد تا همه ما مهمان به صرف دیزی تنوری باشیم.هیچ وقت نمیشد مادرها رو توی فریازان بیکار دید. گاهی که از مدرسه به خونه میرفتیم داشت ماست میزد. دوغ را در پوست گوسفندی که به اون "مشکه" میگفتند میریخت که با طنابی به "چی یار " ( تیر های افقی سقف خانه )آویزان بود و دائم تکانش میداد تا کره از دوغ سوا شود.ما که حوصله یمان سر میرفت، بیچاره زنان روستا که باید اندازه مرد خانه و شاید هم بیشتر از اونه کار میکردند تا در آن دوران جنگ تحمیلی شکم ما رو سیر کنند. ـــ آن هم دو سه تا بچه نه؛ بلکه هفت هشت بچه ـــ در این مواقع ما کرهی حیوانی تازه و دوغ خوشمزهی بدون چربی میخوردیم.
کم کم بچهها بزرگ شدند. بساط نان و تنور خانگی از خانههای ده جمع شد. نان و کلوچه عید هم دیگر قصه منسوخ شده عید نوروز شد. جلیل پسر حسین شاه میرزا و حاجی مالمیر نانوایی مکانیزه به روستا آوردند. و زمانه عوض شد. دستان مادرانفریازان هم دیگر یاری نمیکند.همه مادران دهه شصت و اویل هفتاد فریازان اکنون پیر شده انند.زنان از فرط کارهای سخت پاهایشان درد گرفته و چشمانشان دیگر سوی آن ایام را ندارد. ما هم بزرگ شدیم. سرمان شلوغ شد و به تهران آمدیم دیگر عید و کلوچه هم برایمان معنی ندارد. ما هم که از خانهی پدری دور هستیم سالی سه چهار بار برای سر زدن و احوالپرسی به فریازان میرویم.
غصهدار است. همه مادران فریازان یکی یکی بار سفر میبندند و میروند. . از بلندگوی مسجد ده تا صدای روضه میآمد ، بساط گریه برای زنان روستا ، جور جور بود.از صاحب عزا بیشتر گریه میکردند. طوری که اگر غریبه ای آنجا بود نمیتوانست تشخیص دهد صاحب عزای واقعی کدام یک از زنان در حال گریه است.
اکنون که این مطالب را مینویسم از تو هم وطن عزیز میخواهم برای شفای همه مادران و پدرانی که در بستر بیماری هستند بخصوص مادران و پدران سخت کوش فریازانی که من و تو را در آن شرایط سخت زندگی، بزرگ کردند دعا کنید و از خداوند بزرگ برای همه عزیزانی که سر بر تیری تراب گذاشته اند تقاضای رحمت و بخشش فرمائید.