یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
بازگشت همه بسوی اوست
باخبر شدیم خانم رنگین عبدالمالکی ، مادرآقایان، موید و عبدالمطلب سوری در روز سه شنبه مورخ19/7/88 به رحمت ایزدی پیوسته است. ضمن عرض تسلیت به خانواده متوفی ،بخصوص دوست خوبم احمد تبریزی ، از خداوند منان برای روح آنمرحومه طلب مغفرت می نماییم.
با خود در کلنجار و اندر خم یک کوچه ام.
خدایا !
تو خود می دانی که کوله بارم پر از گناه و دستم تهی از عمل نیکی است که تو خواستار آنی .
تو خود می دانی زمانی که زبان به گله می گشایم، شرمنده می شوم و از کم ظرفیتی خود نالان و متاثر می گردم.
تو خود می دانی هرچه بیشتر تلاش می کنم تا به لیاقت آفرینش خود دست یابم، بیشتر متوجه بی کفایتی خود می شوم.
تو خود می بینی اشکهایم را که بر ضعف خود می گریم و می خندم چون می ترسم آبروی بندگان خوب و صالحت را که نامی از آنان در جایی شنیده نمی شود و من اکنون در انظار عموم بر آن تکیه زده ام، ببرم.
خدایا!
لحظه ای فرصت فکر کردن به خود نمی دهم تا متوجه نشوم که این امانت الهی که بر دوشم گذاشته ای چگونه مورد کم مهری و بی توجهی واقع شده است.
گاهی با خود می گویم به دشت بزنم و گاه به کوه تا این وجود سراسر آشوب خود را تسکین بخشم ولی می ترسم از آبروی بندگان خوبت
گاه سرگرم نگاهی می شوم و گاه آغشته به گناهی ولی باز این بی هویتی هولناک مستتر در بی ارزشی خود در سایه آن همه فریب رنگ نمی بازد و بلای جانم است.
خدایا !
گله دوستان را بیاورم یا ضعف خود را که رسالت سنگین است و پاهایم سست و دغدغه خاطر بسیار .
با خود می گویم چه کنم که کار نکرده بهتر از کار بی پایان است و من در خود این ظرفیت را نمی بینم و گاه و بیگاه بر حال خود بغض کرده و در گوشه ای گریه می کنم.
دزد و جنایتکار و مردم فریب و اهل دروغ و اهل گناه را بهتر از خود می بینم چرا که او تکلیفش با خودش معلوم است ولی من چه که بهترین دوران زندگی ام رفته و هنوز
با خود در کلنجار و اندر خم یک کوچه ام.
سلام فریازانی عزیز !
پشت ویترین مغازه ای
کفشی دیدم
به اندازه،پاهای هفت سالگی ام،
دلم گرفت!
تقدیم به چاهسارهای خوب فریازان که در معرض نابودی هستند.
سبز ترین آهنگ رویش مزرعه فریازان
در خاموش ترین شب دهکده ام، و در تنها ترین صبح مزرعه و خاک،زمزمه ای در رگ هستی روستا پیچید. صوت و همهمه نیز به جنبش درآمد، آن شب غریبانه ترین ترس خاک و ریشه آغاز شد. همه تاک ها و صنوبرها،بیدها و بوته هاو همه جوانه های خفته بر دشت، با نعره یک لهجه بیگانه و غریب، از خواب ناز خود برآشفتند.
همه چاهسارهای زلال فریازان، غریبانه بر معصومیت پاک و روستایی خود لرزیدند، چون خوب میدانستند که دیری نخواهد پایید که رگهای حیاتشان مسدود و خشک خواهد شد.آنان مادران نگران مسلخ آن شب آغشته به صبح بودند ،که به فکر خشک شدن رگهای حیات روستا بودند که می بایست تا درآینده ای نه چندان دور شاهد مرگ فرزندانشان ـ بیشه و دشت ، مزرعه و جویبار ـ باشند.
آری آن لحظه ای که ناخن بلند آن غول آهنین حفار ، بر تن زمین مزرعه اصابت کرد و پیراهن و دامن خاکی اش را بردرید شاید به اندازه میلیاردها زخم بر تن دهقانان فریازان جراحت بر جای گذاشت.نور چشم ستارگان صبح با دیدن این صحنه هولناک کم سو شد.گلهای شبدر به هق هق افتادند. بوته های کوچک عاطفه به گلایه از این مصیبت بغض را ترکاندند.سبز ترین آهنگ رویش مزرعه فریازان از نواختن باز ایستاد.
وهمه گوش به موسیقی دلخراش آن غول آهنین سپردند. بی شک آن هنگام همه جوانه های جهان خروشیدند، وقتی ناله مزرعه فریازان راشنیدند.حالا مزرعه و همه متعلقاتش از ترس به سکوت رفته اند .
در حالی که خورشید داشت تن خواب آلودش رااز رختخواب کوه الیسیا جدا میکرد ،چاهسارهای فریازان به انتظار کمک کشاورزان ثانیه ها را یکی یکی میشمردند. اینک اولین کشاورز از،از دور دست ،جایی پشت آفتابگردان ها ، تن بد قواره جسمی بزرگ را بر گرده مزرعه اش میدید.آنچه که باطی کردن قدمهایش کم کم هویدا میشد یک جسم آهنین بود. و حالا دیگر آنچه به چشم میخورد یک دستگاه ماشین حفاری غول پیکر بود که در غیاب شبانه مردان مزرعه، به گندمزارهای روستا دست یازیده بود.
کشاورز دانا خوب میدانست که به تنهایی کاری از دستش بر نمی آید و آنچه که میتوانست این غول را از مزرعه بیرون کند،(( اتحاد)) بود.همه قبیله ها جمع شدند و داس اتحاد و سنگ همدلی به دست گرفتندو آن متجاوز گران و غولی که با خود به آنجا آورده بودند را در فصل بلوغ ـ زور و ظلم ـاز مزرعه پدری بیرون راندند.
اکنون چند صباحی است فریاد شادی گلهای آفتابگردان وخنده های کال و نارس گوجه فرنگی هااز این پیروزی موقتی بر دامن صحرا به گوش میرسد. بوته های گندم دوباره زجا برخاسته اند.
درختان کهنسال مضطرب ، آرام گرفته اند و نگران، به مرور خاطرات گذشته خود بر پهنه دشت می پردازند و خوب میدانند که این پیروزی موقتی است و هر لحظه ممکن است باز هم، سرو کله آن غول آهنین پیدایش شود.با خود میگوید:(( کاش کسی پیدا شود و عهدنامه جدید گلستان که بر فریازان تحمیل شده را ابطال نماید.))
شب هنگام کشاورز و مزرعه اش با زمزمه ولالایی ماه به خواب میرفتند اما تازگی ها بیم آن دارند که مبادا از این پس با لالایی خورشید بخواهند در روز روشن و در وقت تلاش و کار بخوابند.کودکان فریازان هم از وقتی دیدند پدرانشان آن غول آهنی را از مزرعه بیرون رانده اند ،با لهجه شیرین فریازانی خود آواز میخوانند که :
معنی
خووه مرددهقون در شووه تاره خواب مرد دهقان در شب تارست
روزا منه مزرعش فقط بی یاره روزها در مــــزرعه اش فقط بـــیدارست
وره آوادی خاکه خووه ایرون عزیز برای آبادی خاک خوب ایــران عـــزیزم
صو تا و ایــواره و فکـر پیــــکاره صبــح تا غــروب به فکر تلاش وکارست
سلام فریازانی عزیز !
کسی چشم به راهست!
چاهسارهای خوب فریازان
برای بودنتان
و
ماندنتان تلاش خواهم کرد.
زیرا آب زلالت،
برای مردم قریه ام،
مقدس است!
بهارا ! بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد , صاحب کلاهی برآید