وقتی خفاشهای گرسنه به خون
ریشه های مروت و راستی را حریصانه میجوند.
و کرکس های پیر حتی از مردارهای لاغر و تکیده جان داده بر سر نیزه هایشان هم نمیگذرند.
تراکم ابرهای سیاه نفرت و دروغ را بر آسمان سرزمینم هر روز بیشتر احساس میکنم.
بچه های سرزمینم، در کتابها خواندند که ،( چوپان دروغگو) انسان خوبی نیست ،زیرا دروغ زیاد میگفت ،اما انگار دروغ...
سرزمینی که کودکانش امروز دروغ را شاید قبل از هر واژه ای بیاموزند...
در حالی که مردمانش راستی را در سنگ نوشته های باستانی اش ؛ بر تخت جمشید و گنجنامه و بیستون ،جستجو میکنند.
سرزمین آدمهای خسته از هیاهو، نگهبانان سرداب ها؛ لبخند های تکراری منزجر کننده ماسیده بر لب ها،
کوچه های روستایم که یک روز بوی نان داغ تنوری و محبت و باران میدادند امروز بوی نفرت و ترس میدهند.
خسته شده ام از مردان شهری که چهره ای غریبه دارندو چشمهایشان را میبندند و گستاخانه فریاد میکشند.
به طوفان دل خوش کرده ایم که شاید آشیانه کرکس ها را در هم بشکند،
دلخوشیم که شاید عقاب مهربانتر از کرکس باشد.