با خود در کلنجار و اندر خم یک کوچه ام.
خدایا !
تو خود می دانی که کوله بارم پر از گناه و دستم تهی از عمل نیکی است که تو خواستار آنی .
تو خود می دانی زمانی که زبان به گله می گشایم، شرمنده می شوم و از کم ظرفیتی خود نالان و متاثر می گردم.
تو خود می دانی هرچه بیشتر تلاش می کنم تا به لیاقت آفرینش خود دست یابم، بیشتر متوجه بی کفایتی خود می شوم.
تو خود می بینی اشکهایم را که بر ضعف خود می گریم و می خندم چون می ترسم آبروی بندگان خوب و صالحت را که نامی از آنان در جایی شنیده نمی شود و من اکنون در انظار عموم بر آن تکیه زده ام، ببرم.
خدایا!
لحظه ای فرصت فکر کردن به خود نمی دهم تا متوجه نشوم که این امانت الهی که بر دوشم گذاشته ای چگونه مورد کم مهری و بی توجهی واقع شده است.
گاهی با خود می گویم به دشت بزنم و گاه به کوه تا این وجود سراسر آشوب خود را تسکین بخشم ولی می ترسم از آبروی بندگان خوبت
گاه سرگرم نگاهی می شوم و گاه آغشته به گناهی ولی باز این بی هویتی هولناک مستتر در بی ارزشی خود در سایه آن همه فریب رنگ نمی بازد و بلای جانم است.
خدایا !
گله دوستان را بیاورم یا ضعف خود را که رسالت سنگین است و پاهایم سست و دغدغه خاطر بسیار .
با خود می گویم چه کنم که کار نکرده بهتر از کار بی پایان است و من در خود این ظرفیت را نمی بینم و گاه و بیگاه بر حال خود بغض کرده و در گوشه ای گریه می کنم.
دزد و جنایتکار و مردم فریب و اهل دروغ و اهل گناه را بهتر از خود می بینم چرا که او تکلیفش با خودش معلوم است ولی من چه که بهترین دوران زندگی ام رفته و هنوز
با خود در کلنجار و اندر خم یک کوچه ام.