خسته ام از همه خ
ابلهی که بجز … نتوان گفت به آن
خسته از خنده ی افتاده در آب کودک
کودک خرده فروش کوچک
که به موجی، برود خنده ز لب
خسته ام از خفقان عالم
خسته از خواب عوامانه شهر، که فقط اهل شکم هستن و بس
و کمی پایین تر
خسته از خواسته هایم
خسته از مثل خودم
که در این روز و شب اندک عمر
قدمی را قدم از هم ننهادم که روم
سوی میخانه عبّاد زمانه
تا نشینم به کنار مردی، که بجز تکه زمینی در پارک
دیگرش هیچ نباشد به میان
خسته ام، خسته ز یک عالمه خروار از این خامِ خیال
خسته از خش خش پول
خسته از زنگ موبایل خاموش!
خسته از خرج اضافی به شبهای عروسی
که یکی چونکه ندارد گریان
آن یکی از شعف کثرت مهمان خندان
و یکی دیگر، بکند فکر عیال از سر دور —— تا نبیند آن شب
خرج ختم پسر حاج صفی که همین هفته قبل
با کمی بیشتر از سرعت نور
با همان بنز قشنگ
رفت در گارد کنار همت
خسته از خلط گلوی همسایه — یک اسیر بازمانده ز جنگ
که ندارد پول تا رود کرخه، یا شاید راین - نمیدانم
آآآآآآآآآآه از این دل سنگ
خسته از خود، خواب، خواری، خنده ی اجباری
بگذریم
در میان همه ی خستگی ام، فقط م مانده یکی خ ———————> خدا