نظر فلاسفه درباره رابطه روح و بدن
یکى از بحثهاى اساسى انسانشناسى، ارتباط ساحتهاى وجود انسان، یعنى روح و بدن اوست. از دیرباز اندیشمندان و صاحبنظران با سه سؤال در زمینه ارتباط روح و بدن و چگونگى تاثیر و تاثر این دو بر هم، روبرو بوده اند:
1 - اگر انسان آمیخته اى از روح مجرد و بدن مادى است و از دو حقیقت بیگانه ترکیب یافته است، ارتباط این دو و نیز ماهیت واحده انسان چگونه توجیه پذیر است؟ به عبارت دیگر، اگر انسان از جوهر مجرد نفسانى و جوهر مادى جسمانى ترکیب یافته است، آیا روح و بدن در اصل هستى و در آغاز پیدایش هیچگونه ارتباطى با هم نداشته و به طور کلى از هم بیگانه بوده اند، یا اینکه در اصل هستى ارتباط عمیق و بنیادین داشته و دارند؟
در مورد ارتباط روح و بدن، پاسخ فلاسفه بزرگ متفاوت است، از جمله:
نظریه اول: بیگانگى روح از بدن
افلاطون مى گوید: روح، جوهر مجردى است (پیراسته از جرم، زمان، مکان، انقسام پذیرى و...) که بالفعل وقدیم است و قبل از بدن موجود بوده و فعلیت داشته است; ولى بدن جوهرى است جسمانى، روح از مرتبه خود تنزل کرده و به بدن تعلق مى گیرد. بنابراین روح انسان از عالم دیگرى است و به جسم هبوط کرده است و بدن به منزله زندان اوست. روح از عالم ملکوت است و از آن عالم تنزل نموده و در زندان تن گرفتار شده است. بر این اساس، این دو در اصل هستى هیچ ارتباطى با هم ندارند وکاملا از هم بیگانه هستند. نفس، موجودى مجرد، بالفعل، قدیم و ملکوتى است ولى بدن، موجودى جسمانى، حادث و دنیوى است.
به طور اختصار مى توان سؤالات زیر را درباره این نظریه ارائه کرد:
اولا: ماهیت واحد انسان بر اساس این نظریه چگونه توجیه پذیر است؟ آیا ترکیب روح و بدن ترکیب انضمامى نخواهد بود؟
ثانیا: ارتباط روح و بدن چگونه ارتباطى خواهد بود ووقتى دو عنصر بیگانه و دو حقیقت متضاد، ماهیت انسان را تشکیل مى دهند، تصویر ارتباط این دو چگونه خواهدبود؟ آیا ارتباط این دو، بسیار کمرنگ و سطحى نخواهد بود؟
ثالثا: در صورت فعلیت نفس و کامل بودن او پیش از بدن، چه امرى باعث شد که از عالم ملکوت هبوط نماید و در زندان تن زندانى شود؟
نظریه دوم: وابستگى روح و بدن
ارسطو نظریه استاد خود (افلاطون) را نپذیرفت ومعتقد شد که رابطه روح و بدن، عمیق و وثیق است واین ارتباط، بر اساس ارتباط صورت با ماده قابل توجیه است. در نظریه ارسطو نه تنها از قدیم بودن روح وفعلیت آن پیش ازبدن اثرى نیست، بلکه روح را حادث به پیدایش بدن مى داند و به ادله اى نیز استناد کرده است. این نظریه نفس و بدن را دو عنصر جدایى ناپذیر مى داند.; نفس، صورت جسم است و هر صورتى با ماده خود تلائم و سازگارى دارد و روح و جسم با هم و همراه هم به وجود مى آیند و ترکیب روح و بدن، ترکیبى اتحادى است; نه اینکه انسان از دو ذات و دو ماهیت ترکیب یافته باشد، نیمى از حقیقت انسان، جسمانیت او باشد و نیم دیگر نفسانیت او. این چنین نیست که انسانیت انسان به صورت اوست و آن روح مجرد اوست که اندیشه، اراده و حالات گوناگون انسان به آن وابسته است و نقش اصلى را در بروز و ظهور این آثار به عهده دارد. این نظریه مورد پذیرش مشائیان، از جمله فارابى و ابن سینا نیز قرار گرفته است.
در باره این نظر ارسطو سؤالهایى مطرح است:
1 - آیا هنگامى که روح به بدن تعلق مى گیرد، موادتشکیل دهنده بدن انسان و میلیونها سلول زنده آن، هر کدام صورت و فعلیت خاص خود را دارند و روح به عنوان صورت فوقانى به آنها تعلق مى گیرد؟ یا آنچه در انسان زنده فعلیت دارد فقط روح اوست و بدن وى بالقوه موجود است؟
2 - آیا مى توان پذیرفت که بدن انسان هنگام تعلق روح به آن، وجود بالفعلى جداى از وجود روح ندارد وهنگامى که انسان مى میرد و روح از بدنش مفارقت مى یابد، بدن وجود بالفعل مى یابد و صورت جدیدى پیدامى کند؟
3 - چگونه مى توان صورتهاى طولى و عرضى را از هم جدا کرد و باز شناخت؟
نظریه سوم: دیدگاه شیخ اشراق
شیخ اشراق در زمینه ارتباط روح و بدن سه سخن اساسى دارد:
الف: حدوث روح به حدوث بدن است; سهروردى معتقد است که روح انسان قبل از بدن وجود نداشته است; نه فعلیتى داشته و نه مى توان او را قدیم دانست. وى سخن افلاطون و نوافلاطونیان را نمى پذیرد و مى گوید: اگر روح قبل از جسم وجود داشته، چه چیزى او را به مفارقت از عالم قدس واداشته است؟ آن که در عالم نور است چه اشتیاقى به عالم ظلمت دارد و چگونه ممکن است روح را - که به نظر شما قدیم است - چیز حادثى، جذب کند؟ اگر روح در عالم علوى موجود بوده و فعلیت داشته است، چگونه به جسم تعلق گرفته است (مگر کامل نبوده است؟); نیز اگر روح قبل از جسم موجود بوده است، چون روح هر انسانى با روح دیگران در نوع متفق هستند و اختلافى ندارند، باید همه ارواح، قبل از ورود به جسم مادى دقیقا در شرایط یکسانى بسر ببرند. ضمنا اگر وجود روح قبل از وجود جسم باشد، یا تدبیر دارد یا ندارد؟ اگر تدبیر دارد چه چیزى را تدبیر مى کند و اگر تدبیر ندارد - که ندارد - پس معطل مى ماند; بنابراین، حدوث روح به حدوث بدن است و قدیم نیست.
ب: تدبیر نفس ناطقه به واسطه روح حیوانى است; شیخ اشراق معتقد است از آنجا که روح انسان در کمال لطافت و تجرد است و از مکان، زمان و ماده منزه است، نمى تواند بدون وساطت، براى جسم مادى تدبیر کند. بر این اساس بین روح و بدن، واسطه اى به نام «روح حیوانى » وجود دارد و نفس ناطقه و روح انسانى، به طور مستقیم در روح حیوانى - که در جمیع اجزاى بدن سارى و جارى است و منبع آن حفره چپ قلب است و عامل قواى مدرکه و محرکه است - تصرف کرده و توسط آن بدن را هدایت مى کند.
ج: رابطه شوقى; شیخ اشراق مى گوید: هنگامى که بدن انسان آماده شد، نفس ناطقه از عالم روحانى افاضه مى گردد; در واقع وقتى بدن آماده پذیرش روح شد، روح انسانى ایجاد شده و به او تعلق مى گیرد. رابطه روح و بدن رابطه شوقى است; زیرا روح هرچند ذاتا تجرد دارد، ولى از نظر فعل وابسته به بدن است و فعلیت یافتن روح، تنها از راه تعلق به بدن میسر است. وى در حکمة الاشراق صریحا چنین مى گوید: وکان علاقته مع البدن لفقره فى نفسه (شرح حکمة الاشراق، ص 514) . بنابراین تعلق روح به بدن، به این علت است که بالفعل شدن روح و تکامل قطعى وفعلى آن، تنها از راه تعلق به بدن است. از سوى دیگر بدن نیز نیازمند تدبیر نفس ناطقه است و بدون آن راه به جایى نمى برد.
بر اساس این نظریه، ارتباط روح ابتدا با روح حیوانى است و سپس به واسطه روح حیوانى با بدن ارتباط پیدا مى کند. نظریه شیخ اشراق از جهات زیر قابل تامل است:
1 - شیخ اشراق به این معنى روح را جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء دانسته است که روح پیش از پیدایش بدن وجود ندارد و هیچ گونه فعلیتى براى او نیست; بلکه وقتى بدن آماده پذیرش روح شد، روح بر آن افاضه مى شود; بنابراین در اصل پیدایش و در آغاز هستى، ارتباط آنها، ارتباط دو موجود مجرد و مادى است و هیچ کدام به واسطه دیگرى تکون نیافته است.
2 - رابطه روح و بدن براساس ارتباط شوقى توجیه شده است، نه بر اساس ماده و صورت. این سخن هرچند توجه تازه اى به ماهیت روح و بدن است، ولى آن گونه که شایسته است رابطه شوقى در آن تبیین نشده است.
3 - بدن و روح در کمال و نقص، عکس یکدیگر هستند; هرقدر انسان از شواغل مادى و حجاب تن رهایى یابد، به همان مقدار به حیات واقعى نزدیک مى شود. بر این اساس، بدن حجاب روح و زندان اوست، پس چگونه مى توان ماهیت مادى انسان را توجیه کرد؟ تاکنون روشن شد که: افلاطون بر دوگانگى روح و بدن و بیگانگى آنها از هم تاکید کرده است و در نظریه ارسطو و شیخ اشراق، هرچند از دوگانگى و بیگانگى روح و بدن اثرى نیست، ولى ارتباط واقعى و بنیادین روح و بدن تبیین نشده و آنچه بیان شده است، داراى ابهام است.
نظریه چهارم: یگانگى روح و بدن
صدر المتالهین شیرازى در زمینه ارتباط روح و بدن، به دیدگاهى نو دست یافته است که در تاریخ تفکر اسلامى بسیار بدیع و با اهمیت است. وى بر اساس حرکت جوهرى ارتباط روح و بدن را بیان کرده است و در این زمینه به نتایج مهمى درباره روح دست یافته است که به آن مى پردازیم:
الف: جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء;
صدرالمتالهین معتقد است روح پیش از جسم وجود نداشته است و اینگونه نیست که قبل از تعلق و ارتباط با بدن، فعلیت داشته و سپس به بدن تعلق یافته باشد. روح به وسیله حرکت جوهرى ماده تکون یافته است و هرچند خاصیت و اثر ماده نیست، اما کمال جوهرى ماده است; بنابراین مبدا پیدایش روح، ماده جسمانى است. بر اساس حرکت جوهرى، ماده بدنى این استعداد را دارد که در دامان خود موجودى بپروراند که مراحل وجودى را از ضعف به کمال طى نماید. بنابراین استعداد و آمادگى بدنى و حرکت در جوهر از شرایط وجود روح است و روح در ضمن جوهر بودن با بدن وابستگى حقیقى دارد. معناى جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء بودن روح این است که رابطه روح و جسم، رابطه اى بنیادین، عمیق و در اصل هستى است. خلاصه اینکه; ماده جسمانى، در ذات و جوهر خود کامل شده و داراى درجه اى از وجود مى شود که به حسب آن درجه، غیرمادى و غیرجسمانى است و آثار و خواص روحى از قبیل اندیشه، اراده و حالات روحى دیگر، مربوط به آن درجه از وجود است.
وى مى گوید: وقتى در قرآن تدبر مى نمودم، آیه دوازدهم سوره مؤمنون را به دقت مطالعه کردم، متوجه شدم خداوند پس از بیان مراحل پیدایش مادى انسان (نطفه، علقه، مضغه، عظام و لحم و تکمیل بدن) مى فرماید: ثم انشاناه خلقا آخر.. . یعنى همین ماده بدنى را آفرینش دیگرى کرد. به فعلیتى جدید در آوردیم. پس ارتباط روح و جسم، بنیادین و در آغاز پیدایش واصل هستى بوده است.
ب: هویت روح وابسته به بدن است;
ارتباط روح و بدن رابطه خارجى عرضى نیست; بلکه نحوه وجود روح و نفسیت آن به این است که با بدن ارتباط دارد. روح موجودى جوهرى است که در هویتش ارتباط با بدن وجود دارد و بر او عارض نشده است. پس ارتباط روح و جسم، ارتباط زاید بر ذات نیست; بلکه در محور وجود و ذات روح، ارتباط با بدن نهفته است.
ج: اشتداد جوهرى، تکامل است نه تجافى;
برخى مى پندارند وقتى ماده بدنى در اشتداد خود و در حرکت و تغییر جوهرى خود، به مرحله اى مى رسد که تجرد داشته، ماده تبدیل به وجود برتر مى شود، باید از ماده کاسته شود. صدرالمتالهین در جواب این پندار مى گوید: موجود مادى و موجود مجرد دو حقیقت متباین نیستند، بلکه صدر وذیل یک حقیقت هستند; موجود مجرد صدرنشین است و موجود مادى در ذیل جاى دارد. بر این اساس دگرگونى وحرکت از ماده شروع مى شود تا به مرحله اى برسد که تجرد نفسانى پیدا کند. خلاصه اینکه: اگر تجافى اى در کار بود، قطعا مى بایست از ماده کاسته شود ولى این حالت، ترقى و تکامل و اشتداد وجود است.
د: انسان نوع الانواع نیست;
با توجه به اشتداد و دگرگونى در وجود و حرکت جوهرى، روح انسان پس از تعلق به بدن - چون از نظر فعل، مادى است و تجرد تام ندارد و از این جهت نیز به جسم نیازمند است - در حرکت وجودى نیز تداوم پیدا مى کند. اینجاست که هویت روح وتکامل و انحطاط او در گرو اعمال و رفتار انسان است وروح وامدار روش، منش، ملکات و خصلتهاست. ممکن است این روح به سوى خوى حیوانى حرکت کند وممکن است به سوى فرشته خویى دایت شود (تا خود انسان چه بخواهد). براى روح انسان مراتب بسیارى وجود دارد که بالاترین آنها از آن انبیا و اولیاست. براساس نظریه افلاطون، رابطه روح و جسم سطحى است و این دو به طور کلى از هم بیگانه هستند. چون روح پیش از بدن موجود بوده و فعلیت تام داشته است، بنابراین هم قدیم بوده است و هم بالفعل; ولى بدن امرى حادث و جسمانى است و این دو هیچ ارتباطى با یکدیگر ندارند.
نتیجه دیدگاه ارسطو و مشائیان هم این است که: روح پیش از بدن وجود نداشته و پیدایى آن به حدوث بدن است و ارتباط این دو براساس ارتباط صورت و ماده توجیه مى شود. البته ارتباط روح و بدن در اصل هستى ارتباطى یکطرفه است و هنگامى که بدن آماده روح پذیرى مى شود، روح از عالم بالا حادث شده و به بدن تعلق مى گیرد. شیخ اشراق نیز روح را حادث به حدوث بدن مى داند، ولى ارتباط این دو را بر اساس حب و شوق توجیه مى کند و مى گوید: همانگونه که بدن به مدبر نیاز دارد و به مدبر خود شوق دارد و ابزار کمال خود را مى جوید، بنابراین ارتباط روح و بدن ارتباطى دو طرفه است. بر اساس دو راى اخیر، نوعى ارتباط واقعى میان روح و بدن به اثبات رسید و دوگانگى روح و بدن - آنگونه که در راى افلاطون به چشم مى خورد - در آنها منتفى شد، ولى باز هم به جنبه یگانگى روح و بدن و ارتباط وثیق و عمیق آنها توجه نشده است.
براساس نظریه صدرالمتالهین ارتباط روح و بدن، ارتباطى متقابل، ژرف و در اصل هستى است. در این نظریه، دیگر سخن از تعلق روح به بدن و فعلیت روح پیش از بدن نیست; بلکه ماده در ذات خود و جوهریت خود اشتداد پیدا مى کند، پیش مى رود و به درجه اى از وجود مى رسد که به حسب آن درجه، غیرمادى و غیرجسمانى است و آثار خواص روحى مربوط به آن درجه است. بنابراین، سخن از یگانگى روح و بدن است. در نظریه ملاصدرا این نکته قابل تامل است که حرکت جوهرى و اشتداد و تکامل ماده، حقایقى غیرقابل انکار هستند; اما باید دانست که ماده جسمانى، در ذات و جوهره وجودى خود متکامل مى شود، اشتداد وجود پیدا مى کند و آن چنان پیش مى رود که از نظر خصوصیات فیزیولوژیکى، از اندام گیاه و حیوان کاملتر و معتدلتر مى شود و به جایى مى رسد که شایستگى افاضه نفس ناطقه و روح پذیرى را پیدا مى کند و در تکامل و اشتداد وجودى، به جایى مى رسد که تناسبى بین روح مجرد و بدن جسمانى لطیف و معتدل پدید مى آید و بر این اساس ارتباط واقعى این دو و تناسب وجودى این دو کاملا توجیه پذیر است.