سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

با نام یاد خدا

اینم شروع ما

 اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ  

 السّاعَةِ  وَفی  

 کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً 

  وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً  

 

Bilder hochladen

یه روزهایی خیلی قدیما ، اون وقتا که من تازه به مدرسه میرفتم  ،هفت سالگیمو میگم؛ سال1361 بود. من و بچه های دیگه به دبستان بیهقی فریازان میرفتیم. دبستان محله بالا و توی یه کوچه تنگ و بن بست بود. الان که دارم مینویسم یاد درخت گردوی توی حیاط مدرسه می افتم. یاد خونه مرحوم اکبر گمار و عمه آهو، همسر مرحوم مظفر جلیلوند.مدرسه بیهقی هم تا دلتون بخواد در  داشت و اطاق و پنجره . پنجره هائی که از توش  حیاط مدرسه مشخص بود.رنگ آبی اونا هنوز هم  توی ذهنم هست. یه ردیف کلاس و یه آبداراخانه و دفتر معلمها که درست ابتدای ورودی حیاط بودند. به خاطر کمبود کلاس خونه عمه آهو هم تبدیل به کلاس شده بود. چقدر باصفا بود.یادمه یه روز چند نفر از کلاس پنجمی ها از درخت گردو  حیاط مدرسه بالا رفته بودن، یه جایی  از شاخه ها که یه ذره هم مشخص نبود مشغول چیدن گردو بودند.آقای سلیمی اونا رو دید .صداشون زد و از درخت آوردشون پائین و اونا رو مجبورشون کرد وسط حیاط مدرسه پا برهنه کلاغ پر برن.

از همین فرصت استفاده کردم و چند تا از گردوها رو که حالا گوشه ورودی دفتر توی راهرو ریخته بودند برداشتم و شروع کردم به فرار کردن. دم خروجی حیاط، با برخود به چیزی متوجه شدم نمیتونم به راهم ادامه بدم. تازه متوجه شدم خانم ترکمان راه رو بر من بسته.گردوها رو که توی کیفم ریخته بودم بیرون کشید. کیف من هم از یه گونی دوخته شده بودکه عکس یه پرنده هم روش گلدوزی شده بود. سالهاست که نتونستم تشخیص بدم اون چه پرنده ای بود.بگذریم... گردوها رو برداشت و یه سیلی به من زد. اون سیلی باعث شد که دیگه هیچ وقت به فکر دزدی نیفتم. نمیدونم به خاطر ترس بود، به خاطر درد سیلی بود ؛ اما به خاطر هر چی بود منو فعلا توی این 35 سال زندگی مجاب کرده به سمت دزدی  نرم. بماند اینکه همون معلمها خودشون گردوها رو توی دفتر مدرسه خوردند.ولی نتیجه اون به خودشون مربوط میشه. توی فریازان خونمون توی کوچه حموم بود. پله هایی داشت که با اینکه زیاد بودن و از اون قدیمی ها، اماقالبی ساخته شده از آجر وسیمان داشتن، قدمهای زیادی روش رفته بودیم ، علاوه بر خانواده خودمون آدمای زیادی روش راه رفته بودن ؛ چون ما همیشه مهمون داشتیم.توی این خونه یه خانواده بود که آدماش تو دلشون نه که حیاط که باغهای بزرگ ، باغهای بزرگ پر از میوه داشتن ،همه مردم فریازان توی دلشون میوه های رنگارنگ و درختای قشنگ داشتن ،‌ زندگی داشتن و زندگی میکردن و همه رو هم تو میوه هاشون و زندگیشونو مهربونی هاشون شریک میکردن . من توی این باغهای بزرگ انگور  و لای درختهای پر بار و میوه های خوش مزش نفس کشیدم و بزرگ شدم . روزا گذشتن و من بزرگ شدم و درختا بزرگتر شدن وپر بار تر شدن و ما از اون باغ و میوه هاش و مدرسه هاش و کوچه هاش و راهروهاش و در هاش و پنجره هاش دور شدیم . دیگه شدیم  فریازان سالی چند روز... که اونم با شور بوودو اشتیاق ، دیگه من واسه اونا و اونا واسه من خاطرات خوش مزه یی بودیم ... با نگاههای پر مهرو لبخند هائی به یاد اون روزها که از سروکله همه بالا میرفتم و داد میزدم و قهر میکردم و شیشه میشکوندیم و خلاصه هزارو یه جور آتیش میسوزوندیم . امروز نگاه های مهربون همه فریازانی های به غربت رفته  نمناکه و من هم... که از اول هفته هی لباسای سیاهم رو بپوشم و ندونم که چرا این روزا اینقدر روحم اینرنگیه ، من هم که انگار بلد نیستم توی حوضچه  (( اکنون )) زندگی کنم و فقط بلدم برم به قدیمای فریازان و شما رو هم با این وبلاگم سوار کنم و چرخ بزنیم توی خاطراتمون  و توی هر چرخی ببینیم تنها تر شدیم

 به یاد همه اون کسائی که با ترس واحترم از تو نگاههاشو ن وحرفاشون وکاراشون  چیزای خوب یاد میگرفتیم، آخه ما هم بایست بزرگ می شدیم وهمون جوری بشیم که اونا از ما انتظار داشتن  . اخه اگه اینارو نگم تو دلم میمونه ، هر چند دیر ولی میگم ... نه که دینم رو ادا کنم ، که نه ، که نمیشه ، که نمیتونم ... می خواهم یاد آوری کنم به خودم به شما تا کسی از مهربونی کردن نترسه  از فریازانی بودنش فرار نکنه و... تاوقتی وقتشه و هنوز دیر نشده به فکر اونایی باشه که یه جایی از دلامون سپردیمشون به امون خدا و فکر میکنیم همیشه مال ما میمونن ، پدر و مادرامون، بچه محلامون.. که نمیدونیم اگه دلاشون تنگ بشه ، پر میکشن و میرن ... اونم بی خبر...به یاد اونایی مینویسم که خیلی وقته از فریازان رفتن. جوونایی که شهید شدن،اونایی که پرکشیدن و اونایی که دیگه حتی اسمی ازشون توی کنج ذهنت نمونده..برای اونایی نوشتم که همیشه وهمه جا روستایین و سینه چاک ،

 فریازانین و دست پاک.

 






تاریخ : جمعه 88/12/7 | 2:46 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.