سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برادر عزیزم نورالدین عبدالمحمدی روزت مبارک

این مطالب کاملا طنز است و مسلما هیچ گاه قصد اهانت به جایگاه مقدس علم و شخصت والای فرهنگیا ن عزیزرو نداریم.

  

واقعا چرا (روز) معلم‌ها را باید گرامی بداریم؟


یکم:
(با لهجه کلاس دومی بخونین) معلم‌ها به ما خاندن و نوشطن عاموختند و معلمها باعس شدند که بیشتر بدانیم؛ واقعیط آن اصت که آدم هرچه بیشتر بداند، بیشتر حرس می‌خورد؛ حالا درصت اسط که آدم این روزها هی خبر وبلاگ ‌ها را می‌خاند و قاه قاه می‌خندد، ولی کلن خبرها آدم را تلخ می‌کنندو ما شبیه چای تلخ می شویم.شما خودطان بحتر میدانید عادم عنق دوص داشتنی تر نیست پس آیا معلم‌ها با این کارشان ما را یک عده آدم افصرده‌ی دائمی بار نیاورده اند؟
دوم:
(با لهجه ترک تحصیل کرده بخونین) همه‌ی شما تایید می‌کنید که در هیچ مقطعی از زندگی، اضطراب‌های شب امتحان و کنکور را نمی‌شود کنار گذاشت؛ من یک نفر را می‌شناسم که بیست سال است دانشجوست و هنوز شب امتحان را با نگرانی و غیره می‌خوابد. واقعا معلم‌ها غیر از این اضطراب تاریخی هیچ چیز دیگری برای هدیه دادن به ما نداشتند؟
سوم:
 (با لهجه معلم روز مزد  بخونین) معلم‌ها باعث شدند که همه‌ی ما در مقطعی از زندگی معصومانه‌ی دوران کودکی‌مان، آرزوی معلم شدن (داشته باشیم. بعدها که بزرگ شدیم و دیدیم معلم بودن نه تنها لذت‌بخش نیست، بلکه معوقه‌ی حقوق و پاداش و این‌های معلم‌ها را هم می‌گذارند بعد از عید نوروز می‌دهند ... کجای جمله بودیم؟ آهان؛ چرا باید معلم‌ها این رؤیا را چند سال به ما غالب کنند؟ آیا نمی‌توانستند بذر رؤیای بازاری شدن یا وزیر و وکیل شدن را در ذهن ما بکارند؟
چهارم:
(با لهجه مدیر مدرسه بخونین )از خود معلم‌ها بپرسید که آیا این روز را واقعا مبارک می‌دانند یا نه؟ بعد اگر جرات کردید آنها را گرامی بدارید

 

دیدگاه!
اگر براساس آنچه گفته می شود ازنظر معلمها چوب، مساوی گل باشد(وبرعکس!) آنگاه ازنگاه  آنها:
چوب فروش، گل فروش است.
پینوکیو از یک شاخه گل تراشیده شده.
گل آقا حتما معلم بوده!
ژاپنیها با گل غذا می خورند.
کله برخی دانش آموزان پر از خرده گل است!
بعضی ها با برخی اعتراضها و تجمعها، گل لای چرخ دولت می گذارند!

zardekhashoei98765.jpg
خاطرات همکاران دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران از مدرسه و معلم و مدیر و اینا

1ــ مدیر مدرسه

سعید مقامی دولت آبادی: تو مدرسه شهید شهسواری در خیابان جمهوری تهران  خیر سرمون درس میخوندیم .تو درس ریاضی نمره کم آوردم.مدیر مدرسه مون آقای درودیان بود .منو فرستاد  دستهامو گرفتم زیر شیر آب سرد ؛ بعدشم با یه خط کش افتاد به جونم...اینقدر زد تا دستام مثه بادکنک باد کرد .تازه پرسپولیسی هم شدن(( قرمز قرمز ))  از اون موقع به بعد از همه مدیر مدرسه ها بدم میاد..روز معلم رو  بجز به مدیر مدرسه ها  به همه

 فرهنگی هاتبریک میگم.....(عقده ای)

2ــ دماغ معلم

رسول حیدری دانشجوی ارشد روانشناسی: ما تو مدرسه ساجدین محمدی شهرستان طارم درس میخوندیم.من چون قدم کوچیک بود رو نیمکت جلو بودم. سالش یادم نیست؛ اما دقیقا به خاطر دارم معلممون داشت برگه های امتحانی رو تصحیح میکرد. البته یکی از انگشتهاش تو دماغش بود.و مدام در حال بازی کردن با اون بود. با هوش کودکی ام کنجکاوانه داشتم نگاش میکردم..یه چیزی از دماغ خانم معلم قل خورد افتاد روی یکی از برگه ها. یهو زدم زیر خنده. فقط معلم و من بودیم که میدونستیم موضوع چیه. اومد جلو و یکی محکم خوابوند زیر گوشم و منو با اردنگی از کلاس بیرون انداخت. از اون موقع به بعد ؛  تصمیم کبری گرفتم دیگه هیچ وقت روی دماغ هیچ معلمی در حین نظافت شخصی متمرکز نشوم و بیشترین تمرکزم رو  به درس خوندن دادم..البته الان هم گاهی یاد دماغ خانم معلم میفتم میگم: ((  کاش اون موقع عمل دماغ هم بود تا ...))

 3ــ کلاس تک نفره

محمد حسن زارع دانشجوی رشته  تکنولوژی آموزش دانشگاه تهران :دو هفته پیش تو دانشکده روانشناسی با استاد جهان فر درس تنظیم خانواده داشتیم.استاد حدود ده دقیقه تاخیر داشت .بچه های کلاس تصمیم گرفتیم کلاس رو ترک کنیم.ما از توی پنجره داشتیم ورودی سالن رو نگاه میکردیم که متوجه شدیم استاد داره میاد و نقشه ما ممکنه عملی نشه ؛ به همین خاطر خیلی زود همه بچه ها از کلاس جیم زدیم و به محوطه دانشکده ، پشت ساختمان رفتیم.اما استاد در حین اومدن به کلاس در راهرو یه نفر رو  پیدا میکنه و با هم به کلاس میان و تازه متوجه میشه کسی تو کلاس نیست..اما با همون یه  دانشجو کلاس رو برگزار میکنه. برای همه ما هم غیبت منظور میکنه.

 

  4ــ بیرون از مدرسه

پویا غفور زاده مسئول سایت دانشکده: من اصلا تو مدرسه خاطره نداشتم چون همه اش بیرون از مدرسه بودم.و مرتب یا جیم بودم یا دیر به مدرسه میرسیدم..بچه ها به من میگفتند (بازم مدرسه ام  دیر شد) البته منظور آقای غفورزاده؛ آقای  اکبر عبدی در نقش همون پسره بود که مدام دیر به مدرسه میرسید. تازه همیشه مادرم هم به من  سر کوفت میزد که از پسرخاله ات( پدرام آثاری) یاد بگیر.اما حالا که بزرگ شدیم خاله ام به( پدرام) میگه از پسر خاله ات( پویا) یاد بگیر.من سر کارم و اون هنوز بیکار. البته اون فوق لیسانس اقتصاده اما خاله ام میگه چی رو از من یاد بگیره من هنوز متوجه نشده ام...

 

5ــ اشک تمساح

آقای نورالدین عصمتی: ما توی روستای چرکین لو شهرستان میانه(تبریز)درس میخوندیم. یه روز جمعه ما رفته بودیم کنار مدرسه مون . دیدیم پنجره  های کلاسمون باز موندن. به خاطر اینکه شنبه رو هم تعطیل کنیم  با یکی دیگه از هم کلاس هام کلی ماسه از پنجره به داخل کلاس ریختیم.فردای اون روز (شنبه) اومدیم کلاس دیدیم تمام شیشه های کلاس هم شکسته شده..یکی از دختر خانم های کلاس ما رو فروخته بود. کلی کتک نوش کردیم.شکستن شیشه ها هم به گردن من افتاد.قرار شد خسارت شیشه ها رو هم من به  بپردازم. به منزل رفتم و چون از بابام میترسیدم موضوع رو به مادرم گفتم..اونم کلی منو زد.بعد منو تا مدرسه دنبال خودش کشوند و توی راه هم  هی کتکم میزد.. اینقدر از چشام اشک اومده بود که به مدرسه رسیدیم همه دلشون برای من سوخت و از  گرفتن خسارت از من منصرف شدند.

  

 6ــ چاقاله دزدی و درس عبرت

حسین(آرش) ج: ما تو سرآسیاب ملارد مدرسه  می رفتیم.خاطره من از مدرسه بیشتر جیم زدن بود تا درس خوندن.یه بار رفتیم باغهای خوشنام (( چاقاله دزدی )) تو راه برگشت  هم با یه سری از بچه ها دعوامون شد که این خبر به مدرسه رسید. کلی هم از مدیر مدرسه به حاطر دعوا و چاقاله ها، کتک نوش کردیم.همین امر باعث شد یه درس عبرت بگیرم و دنبال منفی ها زیاد نرم...

البته آرش اصرار داشت من فامیلیش رو با حرف (جیم) بنویسم.

 

  به نظر شما بانمک ترین خاطره کدوم بود...تو قسمت نظرات برامون بگین.شما هم خاطره هاتون رو بگین تا این زیر اضافه کنم.


خاطرات معلم‌ها از دانش‌آموزان
معلم انشا: در کلاس چهارم دبستان دانش‌آموزی بود که خیلی خوب انشا می‌نوشت همیشه به او می‌گفتم روزی روزنامه‌نگار می‌شوی، عاقبت روزنامه‌نگار شد، حالا سال آخر زندان را می‌گذارند! جوانی کرده و کمی در مورد وضع اقتصادی مردم انشا نوشته همان موقع هم به او می گفتم که همه انشاها را نباید سر کلاس خواند.
معلم ورزش: همیشه به بچه‌ها حال داده‌ام، علی دایی شاگرد من بود همان موقع هم با کسی مشورت نمی‌کرد.
دبیر فیزیک: شاگردی داشتم که هیچ از قوانین فیزیک سر درنمی‌آورد و در این علم بسیار بد توجیه  بود، بعدها شنیدم در دانشگاه آکسفورد دکترای فیزیک گرفته.
ناظم صد و هفت ساله از شهرری: تا روز آخری که در مکتب بودم بچه پرروها را فلک کردم و کف دستشان داغ گذاشتم، الان شنیده‌ام محصل‌ها معلم‌ها را فلک می‌کنند و کف دستشان داغ می‌گذارند، روزگار برگشته!
pakshir67554moalem.jpg


.


معلم...
معلم عزیزم
تو به من آموختی
 که صداقت بزرگترین سرمایه است
که قدرت، در بخشش است نه در زور
که ایمان، در دل است نه بر زبان
که بزرگی به عقل است نه
مال....
برادر عزیزم نورالدین عبدالمحمدی روزت مبارک
معلم عزیزم،
هیچگاه تو را نخواهم بخشید
 چون با این چیزهایی که به من آموختی باعث شدی به هیچ کجا نرسم!






تاریخ : یکشنبه 89/2/12 | 6:26 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
صفحه اصلی |        
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.