سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

یادداشتی از طرف خدا

 به: شما

 تاریخ : امروز

 از: خالق

 موضوع : خودت

عطف به:زندگی

من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم . لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، به راه های رفع آن فکر کن ولی خود راعذاب نده . آنرا در صندوق ) برای خدا تا انجام دهد ( بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن . در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن . ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است. شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری : به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گذار باش . در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی : به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند ممکنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یک دوست بفرستی : متشکرم از شما ، ممکنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری که خودت






تاریخ : چهارشنبه 88/2/2 | 11:59 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

وقتی همه خوابیم

آقا، راست میگن که زمین بدون شما همه چیز رو میبلعه و چیزی رو روی خودش نگه نمیداره؟

راست میگن که هر روز همه پرونده ها از زیر دست شما رد میشه و شما اونها رو امضاء میکنید؟

راست میگن که پرونده ما شیعه ها رو هم شما نگاه میکنید؟ یعنی اون اشک، اون بغض بخاطر همونه؟

آقا؟ راست میگن که منتظری، روزی، شبی!، تکیه بزنی، به یه دیوار سنگی، ساده، مشکی، بلند فریاد بزنی انا المهدی، انا المهدی. انا بن رسول الله، انا بن علی المرتضی، انا بن فاطمة الزهرا، انا بن خدیجه الکبری.

آقا؟ چرا همه منتظرن تو صبحی، بعد از نماز صبحی بیای؟ آهان. وقتی که همه در خواب هستن؟ مثل الان ما که گاهی، وقتی که پیچ تلوزیون رو میچرخونیم و با شنیدن صدای ای گلم داشتم آب میشدم.

آقا ما کی هستیم؟ میگن ذوالجناح، بعد از اینکه برگشت به خیمه ها، رفت پشت خیمه ها، اونقدر سرش رو به زمین زد تا جون داد. آقا. آقا، آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــا. ما کی هستیم که به اندازه اون اسب نه معرفت داریم، نه شناخت نه دلسپردگی.

آخ؛ اگه شب میومدی آقا. همه بیدار بودیم. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم. تازه میشد خنده هامون رو با شما هم تقسیم کنیم!!! که اینقدر بهتون بابت درد پرونده های سنگین ما سخت نگذره. خنده از تمسخرها، خندیدن به آدمها، مهمونی های آنچنانی، خنده وسط بریز و بپاشها وقتی یکی توی همین کوچه قدم میزنه. میگرده لای زباله های همین مهمونی ها، چندتا لباس و پلاستیک و شاید (یا بهتر بگیم حتما) تکه غذایی پیدا کنه.

آخ آقا. صیح جمعه. اونقدر خواب میچسبه. تا لنگ ظهر. انگار نه انگار که دنیایی هست. ساکت، بعد از یه شب شلوغ

آقا؟ راست میگن وقتی میای، خیلی ها شک میکنن. خیلیها. حتی اونهایی که میومدن مسجد جمکران و نمازت رو میخوندن، یا اونهایی که دائم ندای اللهم عجل سر داده بودن. آره؟ آخه برای چی؟ مگه اینهمه صدا نزده بودن؟ مگه چی میبینن که باورشون نمیشه تو هستی که فریاد انتقام سر دادی؟

آقا، گاهی، وقتی، یه زمانایی که دیگه بیکارم برات دعا میکنم. به خودم نگاه میکنم، میبینم من که فایده ای برای شما ندارم. دعا میکنم که زودتر بیاید. میگم اگه بیاید، چه من قبولتون کنم و چه منکرتون بشم، باز از اومدن شما این دنیا اصلاح میشه. میگم، تا الان که میفهمم که از اومدنتون چه چیزها که عائد مردم میشه دعا کنم. بگم، خدا آقامون رو برسون. بگم که خدا، میفهمم الان، پس دعا میکنم.

حداقل، اون دنیا، وقتی دارن میکشنم و میبرم، وقتی که چشمم حداقل اونجا به جمالت میافته، تو دلم، با تمام شرمندگیم بگم آقا، تا وقتی فهمیدم از صمیم دل، با تمام وجود دعا کردم.

البته آقا، نه اینکه قصد نداشتم خودم رو درست کنم، نه. اسیر بودم. اونقدر فرو رفته بودم که هر دست و پا زدنم بیشتر باعث میشد سوز یادت میافتیم؟ وقتی که هنوز هیچکدوم حتی برای نماز صبح بیدار نشدیم؟پایین برم.

و الان بیشتر میفهمم که دست و پا زدن، بدون توجه به خدا یعنی همون فرو رفتن. وگرنه مگه ندیدم اون آدمها با اون شرایط که از کجا به کجا رسیدن. مگه نشنیدم داستان فضیل عیاض رو، یا علی گندابی.

آقا، وقتی داشتم چند ماه پیش این علی گندابی رو گوش میدادم، داستانی که سالها پیش شنیده بودم، از زور شرمندگی 






تاریخ : چهارشنبه 88/2/2 | 5:56 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 

خسته ام از همه خ

ابلهی که بجز … نتوان گفت به آن

خسته از خنده ی افتاده در آب کودک

کودک خرده فروش کوچک

که به موجی، برود خنده ز لب


خسته ام از خفقان عالم

خسته از خواب عوامانه شهر، که فقط اهل شکم هستن و بس

و کمی پایین تر


خسته از خواسته هایم

خسته از مثل خودم

که در این روز و شب اندک عمر

قدمی را قدم از هم ننهادم که روم

سوی میخانه عبّاد زمانه

تا نشینم به کنار مردی، که بجز تکه زمینی در پارک

دیگرش هیچ نباشد به میان


خسته ام، خسته ز یک عالمه خروار از این خامِ خیال

خسته از خش خش پول

خسته از زنگ موبایل خاموش!

خسته از خرج اضافی به شبهای عروسی

که یکی چونکه ندارد گریان

آن یکی از شعف کثرت مهمان خندان

و یکی دیگر، بکند فکر عیال از سر دور —— تا نبیند آن شب

خرج ختم پسر حاج صفی که همین هفته قبل

با کمی بیشتر از سرعت نور

با همان بنز قشنگ

رفت در گارد کنار همت

خسته از خلط گلوی همسایه — یک اسیر بازمانده ز جنگ

که ندارد پول تا رود کرخه، یا شاید راین - نمیدانم

آآآآآآآآآآه از این دل سنگ

خسته از خود، خواب، خواری، خنده ی اجباری
بگذریم

در میان همه ی خستگی ام، فقط م مانده یکی خ   ———————> خدا






تاریخ : چهارشنبه 88/2/2 | 5:48 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

پنج آدمخوار در یک شرکت کامپیوتری

 پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟”

آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!

از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید!

محمود رضا






تاریخ : چهارشنبه 88/2/2 | 9:14 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
مرتضی جانچانی




تاریخ : چهارشنبه 88/2/2 | 9:11 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.