سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرضیه نوروزی  و رضا شاه محمدی پیوندتان مبارک

 

سلام دوستان عزیز !

من یه چند روزی نیستم و برای عروسی باجناقم ( رضا شاه محمدی )دارم میرم به شهرستان محلات .

سری هم به دلیجان منزل مادر خانم میزنم.

راستی باجناق فامیل میشه یا نمیشه ؟ شاید تعجب کنید ولی دارم با یکی دیگه از باجناق هایم به نام (مهدی ابوطالبی) که او هم اصالتا بجه محلاته برای جشن عروسی میریم. پیشاپیش ازدواج خواهر خانمم مرضیه نوروزی و باجناق جدید رو تبریک میگم..

 

آورده اند که :

دو باجناق به نام های کافی ونعمت سوار یک خر بودند.
نعمت گفت اگر یک خر دیگر بود، کافی بود.
کافی گفت همین هم که هست نعمت است!






تاریخ : دوشنبه 88/4/29 | 8:4 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
تفألی بر دیوان  درخشان تویسرکانی  شاعری از روستای فریازان




تاریخ : یکشنبه 88/4/28 | 9:31 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 
candlelight.gif image by Brian_Jones66

 

متاسفانه با خبر شدیم  در چند روز گذشته ، 3نفر از هم ولایتی های عزیزمان در فریازان جان باخته اند که دو نفر از این عزیزان ، جوان بوده اند.اسامی فوت شدگان عبارتند از:

1ـ مرحومه حاجیه خانم زیبا جلیلوند مادر حاجی نوری جلیلوند

علت فوت:کهولت سن

 

2ـجوان ناکام علیرضا عبدالمالکی فرزند علی گل عبدالمالکی(( حیدر))

علت فوت: سوختگی بر اثر شستن موتور سیکلت با بنزین

 

حسن جلیلوند فرزند حاجی محمد جلیلوند((امامقلی))

علت فوت: غرق شدن  در رودخانه ای در استان ایلام، هنگام شنا

 

مدیریت وبلاگ فریازان در گذشت این عزیزان را به خانواده های داغدار تسلیت میگویدو برای آنان ازخداوند منان طلب مغفرت وبرای بازماندگان صبر جزیل  خواهان است.

روحشان شاد.

candlelight.gif image by Brian_Jones66

 

 






تاریخ : جمعه 88/4/26 | 9:48 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 

     تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

          
 

خاطرات  فریازان

 

 

تابلوی ورودی فریازان... وبلاگ فریازان

.صــبح بود. چه ساعتی، نمی‌دانم. خواب بودم. خواب و بیدار. حال و هوای بلند شدن نداشتم. در رختخوابم غلت می‌زدم و فکر می‌کردم. دلم می‌خواست دوباره بخوابم. نمی‌شد. فکر و خیال رهایم نمی‌کرد.
دل نگرانی‌های همیشگی. از همان‌ها که وقتی به سراغت می‌آیند، پیله‌وار تو را در خود می‌گیرند و تو هم خود را به آن‌ها می‌سپاری و آن‌چه را که در پیرامونت جاری است، وا می‌نهی. سعی می‌کردم به چیزهای خوب فکر کنم. می‌خواستم روزم را با احساس خوبی آغاز کنم. به خود وعده‌هایی می‌دادم، که هیچ کدام از آن‌ها در طول روز به واقعیت نمی‌پیوست. می‌گفتم روزت را با تازگی‌ها بساز، اما چیزی بود که مانع می‌شد. دلتنگی یا یاس. چیزی که ته قلبم بود و چنگ می‌انداخت و رویاهای تازه را پرپر می‌کرد و تلاش نیمه کاره‌ی مرا به باد می‌داد. در همین اوهام بودم، کهفریازان یادم آمد،


سال‌ها پیش  هم برایش نوشته بودم. فریازان را پیدا کرده‌ام. نوشته بودم که من و  وبلاگم حالا همسایه‌ایم، هم ولایتی و هموطنیم. سر به سرم گذاشته بودی. گفته بودی، اوه . . . ، چه چیزها تو را به خود مشغول می‌کند.در  تهران زندگی مثل باد میگذرد.. مثل کتابی که می‌ترسی تمامش نکنی. پر از حوادث پیش بینی نشده است. اتفاق روی اتفاق. فرصت کم است.

 

 

 آن‌قدر گرفتاری هست که. . . ، حالا دیگر کسی فریازان را به یاد نمی‌آورد! نوشته بودی چرا پی قریه ات ،می‌گردی؟ در هوای تازه نفس بکش! حالا که امکانش را داری، زندگی را پیدا کن! تا مواد تازه هست، چرا کنسرو استفاده می‌کنی؟
نمی‌توانم. نمی‌توانم. . . باید حسابم را با تکه پاره‌ها، با جامانده‌ها، با گمشده‌ها و با خودم پاک کنم. ممکن است به درازا بکشد. ممکن است پشت خاطره‌ها پیر شوم. بمانم. بپوسم. شاید هم بتوانم خود را بازیابم. همان که گم کرده‌ام. . . برای تو نوشته بودم.

 

می‌خواهم از فریازان برایت بگویم. نگو دیگر کسی او را به یاد نمی‌آورد. نگو باید دوید. کسی منتظر گام‌های تنبل نمی‌شود. و اتفاق. اتفاق‌های تازه. . . ! مگر پرت شدن، گم شدن، لال شدن اتفاق نیست؟ آخر چطور به تو بفهمانم، لالمانی چه دردی دارد؟ لالمانی گرفته بودم. سال‌ها. اتفاق نیست، وقتی لال حرف می‌زند؟ اتفاق نیست، لبخند زدن و از نو آغاز کردن و زیبایی را دیدن؟ پس هیچ نگو! حداقل حالا نگو! حالا که می‌خواهم حرف بزنم. من همیشه آماده‌ام حرف‌های تو را بشنوم. شنونده‌ی خوب توام. اما حالا به من گوش کن! بگذار از  فریازانبرایت بگویم.فریازانآن سال‌ها.

 


به من نخند! می‌خواهم از میان رویاهای پرپر شده‌ام، یک شاخه گل بچینم. شاخه‌ی کوچکی که هنوز تر و تازه است. می‌خواهم آن را بچینم و به تو هدیه کنم. این جا پر از گل‌های رنگارنگ قشنگ است. گلفروشی‌ها، خیابان‌ها و ایوان خانه‌ها پر از گل‌هایی است، که انگار می‌گویند:
« حواستان کجاست؟ نگاه کنید! » قشنگ‌اند و رنگ به رنگ و با دقت و سلیقه کنار هم چیده شده‌اند. اما هیچ کدام عطر آن(( گل ک.. یر خرونه)) آبی رنگ تک افتاده‌ ،بالای کوچه حمام ،جنب دیوار خانه ((غلامحسین روستایی)) را ندارد. هیچ کدام عطر و بوی آن گل‌ها ی سرخ را، که بچه‌ها با ترس و لرز از باغهای روستا  می‌چیدند و به معلم‌ها هدیه می‌کردند، ندارد. عطر بی تابِ لولووه‌های صورتی و بنفش،(پیچک) که از بالای دیوار حیاط خانه‌ها خود را به کوچه و نگاه رهگذران می‌رساندند. این جا هیچ عطری، خاطره‌ای را بر نمی‌انگیزد. ولی نفس‌های من هنوز پر از بوی گل لولووه( پیچک) خانه‌مان است و همیشه هم انگار مادر باغچه ای که با جعبه های خاک ساخته بود ، را تازه آب داده باشد و نسیمی آرام در نقره‌ی فواره بپیچد و شرشر آب در پاشویه بلغزد و شادی گنجشک‌ها و هیاهوی جیک جیک- شان و خرده ریزهای سفره، که مادر در ایوان برای گنجشکها می‌تکاند.

بگذار برایت بگویم! با تو حرف بزنم! گفتم که لالمانی گرفته بودم. بعد می‌شود در هوای تازه نفس کشید. رفت. حتی دوید و بالاخره رسید. به همان فرصت‌های کم. اتفاق روی اتفاق. اما حالا می‌خواهم با تو حرف بزنم. حداقل با تو. نخند! من گریه‌ام می‌گیرد. نخند!

 


آهای  فریازان! 

 یادت هست که من  هفته پیش با تو بودم.در کوچه های تو. 
برایم خیلی اهمیت دارد. می‌خواهم بدانم. نمیدانم چرا مرده ای؟! . این را از رودخانه خشک و  لب ترک خورده ،بر کنار سیل بندت ، فهمیدم. از وبلاگی که برایت نوشتند و هیچ خبر خوشی از آن نمی تراود. از نور مهتابی  شبهایت که چون آسمان  تهران در غبار غمهایت مکدر شده است.دیرگاهی است که صدای شیون مردمان عزادارت می آید. زمان غارتگر، بر کوچه هایت  تاخته و  گنجینه خاطرات و شادی مردمانت را به یغما برده است. آن  حمام را هم که سال‌ها از پشت پنجره اتاقمان نگاه میکردم ، از دفتر ذهنم ربوده اند.

خدای را ! خدای را ! فریازان را چه شده است . پل روستا و آن سیلابهای بهاری ،آن ماهی هایی که برای رسیدن به بالای رودخانه در فصل بهار و تابستان قصد پریدن از روی پله های منتهی به لوله های قطور پل را داشتند از دست خاطراتم چه راحت لیز خوردند و در رودخانه فراموشی لغزیدند وفرار کردند. قالی شستن های توی رودخانه ، ماهی گرفتن ها با دینام دوچرخه و حسین حاجی و بهرام علی احمدو مصیب کل رضا ،فصل زمستون،بلبل گرفتن های احمد جانجانی و  ولی غنی ،کفتر بازی بچه های فریازان از حسن شل گرفته تا محمد غلامشاه

برف دعوا و سرسره بازی در سراشیبی جاده کنار خونه احمد شیخالی ،بازی با گوی کرمونشاهی روی یخهای توی رودخانه ،قهوه خونه های فریازان و مرحوم برجعلی و درویش ملک آراو جوک هاش، پله های در مسجد و پیرمردهایی که دیگه هیچ کدومشون نموندن و همه بار سفر بستند مرحوم  حاجی کهزادو  و غلام موسی با اون چپق معروفش،عموشازده و نامدار فلامرز و ازتاریخ گفتن هاش، مجنون و خانجان و صحبت های نیشدارش، علی آقا خان و شکارش، محمد عینالی و تفنگش،محمدحسین جمعه و فشنگش ،علی نجار و علی نجات اسد مسلم و بابام  ونجاریش، فوتبال گل کوچیک کنار رودخانه و زمین مرحوم عیدی در چما .طوقه بازی روی پل روستا، کمربند بازی ؛ نزدم زدم ،رفتم به باغی ، آلادا آلادا، کوره ملاغی و فوتبال سر قبرستونها و محمدکریم محمدجان، تاب انداختن سیزده بدر درسیلو یاهمون شرکت روستا، تعزیه خوندن و علی شیخالی ونبی و حبیب و حسینعلی و برادراش علی و سالار پسران خانعلی فرید گلمرادو شمر شدنش، عمو عبدی و روز سوم محرم و مابه سوی کربوبلا میرویم ، نعش درآوردنها و حاجی مهیار و هاشم مجنون و داستان زنبورهای کذایی در تابوت، گاو و گوسفند به چرا بردن و فصل درو گندم و پرس زدن و آسین داری،آرایشگاه جعفر عبدالمالکی نورمراد ، یادگار هاجر،دکان علی احمد رمض و مرحوم حسن آقامراد،گلمحمد کمال وعمو رحمان،غلامشاه و عباس طوقان،داود و محمدجان و عسلی،حقی میرزا رضا ، ولی غنی ،مهدی الماس وآب انجیرش، علی آقا محمد و باقالی ولبوفروشیش، نمیدونم چرا میگفتند عباس سبزه و محمد فاطمه، نمیدانم ! شاید دیگر هیچ گاه آن روزگاران را مردمان فریازان نبینند. همان جا. رودخانه را میگویم ، کمی بالاتر از پلی که بر روخانه روستا بسته اند و هیچ وقت هم جایش عوض نشده، همه بچه هایفریازان و محمود آباد، در گرمای تابستان می آمدند و تنی خسته  از شیطنت  و بازیگوشی به آب میزدند. چقدر زود این تابلوی زیبای روستایفریازان رنگ باخت. برادران غارتگر زمان ،آمدند و همه چیز را با خود به دیار فراموشی  بردند.

 من گریستن بر خاطراتفریازان را دوست دارم. تو چطور؟ اگه موافق منی پس تو هم گریه کن !بر خاطراتی که باجوانان فریازانداشتی و کسایی که همبازی و رفیق تو بودند و برای دفاع از مام و نام در جبهه ها شهید شدند و تو دیگر هیچ وقت آنها را ندیدی.حتی میدانم هیچ یادی هم از آنها نمیکنی .آنهایی که من یادشان را در ذهنتان تداعی خواهم کرد.

((( شهبد یحیی مومیوند، شهید محمدحافظ جلیلوند،شهید محمد هاشم چگینی ،شهید حسنعلی جلیلوند،شهید یوسف مالمیر،شهید محمد صادق جانجانی، شهید علی نقی جلیلوند، شهید محمد ولی جلیلوند،شهید محمد صادق عبدالمالکی، دانشجوی شهید حسین مالمیر، شهید علی مالمیر،شهید حسین پایروند،، شهید محمد رحیم جلیلوند ،   شهید گلمحمد سوری ،شهید عبدالله چگینی،شهید محمد  سوری ،(( عزیزی که در بند اسارت به شهادت رسید . او با برادر آزاده حاج علی اکبر عبدالمحمدی، که اخوی  ـ مدیر وبلاگ فریازان ـ میباشد درعراق و نیز با مرحوم  حاج آقا ابوترابی در موصل  هم زندانی بوده اند.)) ،  )))

 

پدر و مادرانی  که زود رخت سفر بستند و شادی بچه های خود شون رو هیچ گاه ندیدند.بر جوانانی که در سالهای اخیر ،خیلی زود بار بستند.جواد عمو صندی، جواد یوسف گرجی(کل حسین) ،حسن علی پاشا،عباس و علی عزیز آقا، محمود و علی حسینقلی ،پسران احمد پایروند

واقعیت این است، که من اکنونفریازانرا نمی‌شناسم. اصلا حرف شناختن یا نشناختن فریازان نیست. حتی اسم کوچه هایش که  حالا تغییر یافته را نمی‌دانستم. ندانستم  کشت کشاورزانش چه بود! و چند سال است که  او زندگی مردمانش را می بیند؟!  و در آن سال‌های مجهول  که دو طایفه اش با هم جنگیدند، با چه انگیزه‌ای روز و شب را به هم بافته بود و سرانجام از چه دردی  اکنون مرده است؟! نه تنها این‌ها را خوب  نمی‌دانم، که تصور روشنی ازفریازان آنگونه که بود،  را هم ندارم. چنین فرصتی هرگز دست نداد. پیش نیامد. کاری به لازم بودن یا نبودنش هم ندارم. و حرف مادر، که:« همسایه ،همسفر قیامت آدم است.» و آن رابطه‌ها که من و تو در آن شکل گرفته‌ایم و خودمان را هم ولایتی نامیدیم و دیگران ما رافریازانی خواندند.چرا برای همسایه های خود، هم ولایتی های خود و چرا برای فریازان هیچ کس هیچ کاری نمیکند.و فرصتهایمان چه زود رنگ می بازند.
یادت هست !خاله بهار با اون چادرِ  گُلدارش ،

  به کوچه و دشتهایفریازان که می ا‌ومد، به سوی او می‌دویدیم و با شادی سلامش می‌کردیم. بساط تیله بازی روی هر پشت بام و کوچه ای به راه می افتاد. فوتبال و حام نوروزی توی خرمنا (محلی که محل جمع آوری حرمن گندم وجو بود که به مرور زمان به زمین فوتبال تبدیل شد.)را، هیچ کس در فریازان نیست که ازش خاطره نداشته باشد. 

 

 

 شب‌های زمستان، که بلند بود و سیاه بود، بابا را راضی می‌کردیم، بگذارد به میهمانی برویم. تخمه ی آفتابگردان و هندوانه می‌شکستیم . بساط شطرنج و حکم چهار نفره به راه میشد. خرید باخت بازی حکم از دکان (علی احمد رمض)و (محمدجان آقاجان) مارو  وسوسه میکرد تا فردا شب هم بساطو  راه بندازیم.

دوستایی که هرشب تا ساعت 2:15 بامداد دور هم جمع میشدیم(جعفر یوسف گرجی و مرحوم  ـجواد یوسف گرجی ـ ، روح اله یوسف گرجی ،جواد عبدالمالکی عین اله و گاهی اوقات هم برادرش محمد ، اکبر مالوند  ، اسماعیل مالوند و برادرش روح اله، مرحوم حسن عبدالمالکی ـ علی پاشا ـ ، احمد جانجانی پسر مرادی،محمد هاشم جانجانی ، مرتضی جانجانی ،علیرضا جلیلوند ،حمید جلیلوند،خداداد مالمیر پسر سردار ، رسول میوند و برادرش روح اله میوند پسران رضا پلنگی ،کریم جلیلوند ،احسان عبدالمالکی پسر محمد عراض ،سیروس عبدالمالکی پسر جهانگیر،، حسن عبدالمالکی پسر مراد،یوسف عبدالمالکی پسر مجید ،  محسن گمار ، منصور گمار ، سعید عبدالمالکی و برادرش حسین مرحومه فرنگیس ،محمد عبدالمالکی پسر یداله ، محسن عبدالمالکی پسر خدایار ، افشار سوری پسر علی بابا و برادرش امیرسوری ،بهرام عبدالمالکی پسر محمد حسین ، رضا عبدالمالکی پسر هاشم مجنون ، رضا سوری ، علی عبدالمالکی پسر طهماسب حسن آقا، حسین و مصطفی طهماسب الیاس ،برادرانم نورالدین عبدالمحمدی و میلاد و جلال وعلی اکبر، دامادامون محمد آزادی، محمد کریم جلیلوند ،نصرت اله سوری، فرهاد جلیلوند و مجید زنگنه،پسر عمو هایم جلیل ومهدی ،غلامرضا و مرتضی عبدالمحمدی،پسر خاله هایم علیرضا وحمیدر رضا گمار ودامادشون حسین ایزدیار،پسر دایی هایم سعید و وحید وحسین آزادی و نیز مرتضی عبدالمالکی))

مشتی  میرزا صمد عبدالمالکی (درخشان) شعر می‌گفت. تا دیر وقت شب بیدار می‌ماندیم. قصه‌های ترسناک هم  بعضی وقتها می‌گفتیم،از اون آلـی (جن) که انگشتهاش رو تو حموم  نشون میداد تا ثابت کنه آدمیزاده ولی یارو بادیدن سم هاش غش میکرد و شنونده های داستان هم شوکه میشدند. چقدر می‌خندیدیم وقتی یکی بیش از حد میترسید. بیچاره اونم از ترس می‌خندید. آی می‌خندیدیم!  می‌گفتند: « هر بچه‌ای زیاد بخندد، شب توی رختخواب می‌شاشد.!» ولی ما بچه که نبودیم بند رو آب بدیم دیگه بزرگ شده بودیمو تا میتونستیم میخندیدیم و میخنداندیم.

 


 


اتاق بزرگمان بوی  محبت و  گنجه دیواری می‌داد. بوی سبزی خوردن، که  مادرم می‌نشست و با حوصله پاک می‌کرد. بوی ریحان. و همه‌ی چیزهای اتاقش هم مثل خودش تمیز و جمع و جور بود. وقتی خونه نبود انگار هممون یه چیزی گم کرده بودیم. هنوز هم که 34 سال سن دارم وقتی به فریازان میرم و مادرم خونه نیست ، یاد دلتنگی اون روزها می افتم.

 

خانه ای در سرآسیاب ملارد خریده ام.  اما یک مدت که گذشت، دیدم دارد خفه‌ام می‌کند. انگار جلوی نفس کشیدنم را می‌گرفت. نگاهش که می‌کردم، جلو چشمم سیاهی می‌رفت. روی پنجره اش از این پرده ها بود، که اگر از بیرون نگاه کنی، آن طرف آن دیده نمی‌شود. من که نمی‌دانستم. فروشنده گفته بود. حالا به جای پرده‌، تور نصب کرده‌ام. اصلا قشنگ نیست. می‌دانم.
روزهای اول جا به جا شدنم بود. همه‌ی خرت و پرت‌ها کف اتاق و و سط هال پخش بود.
می‌خواستم قاب عکسی از نقاشی یک خانه خیالی روستایی، در  فریازانرا به دیوار بزنم. دور اتاق می‌چرخیدم و قاب را روی دیوارها می‌گرفتم تا جایی برایش پیدا کنم،  باید برایت پیش آمده باشد. در تنهایی خودت هستی. در خلوت خودت و فکر می کنی تنهایی. یک آن حس می کنی، تنها نیستی. تنها نبوده‌ای. نگاه دیگری را که به تو خیره شده در می‌یابی. و من برگشتم. برگشتم و نگاه کردم. هیچ کس نبود .هیچ کس. تنها  یک حس غریب در غربت .حسی که مولوی به آن گفته بود ( هر کسی کو دور ماند از اصل خویش /باز جوید روزگار وصل خویش . )لرزش خفیفی در سرانگشتانم افتاد . موجی آرام و احتمالا حرکت دستی غافلگیر شده، پس رفته و خجول. و بازی آرام انگشتان روی  شماره های تلفن همراه...

 چند تماس با دوستان وخانواده ام در فریازانکه هیچ حسی را بهفریازان قدیم برنمی‌انگیختند.
ناگاه یادم آمد زمانی که خودمان گاو نداشتیم، مادرم ماست را از  عمه زهرا (زهرا ترکه) می‌خرید. سبزی خوردن را از عمه بدن. (همسر حسین مالیوند) مردمی یادم آمد که روی پل روستا و دم دکان علی احمد، که پر از خرت و پرت بود، با هم  احوال‌پرسی می‌کردند. هیچ عطر وادکلنی نمیتواند بوی اگزوز موتور چوپا ( علیمحمد  مجنون و  الوندجمعه)را از مشمامم بزداید.نا خودآگاه به یاد  مرحوم ( داعلی عشقی ) سوار بر خرش، با باری از شبدر،که گل های کوچک قرمزش را یواشکی میکندم، می افتم و فاتحه ای برایش میخوانم...

 

از همان دم که لرزش سر انگشتانم را حس کرده بودم، تنها نبودم، احساس می‌کردم، یکی ناظر بر خلوت من است. کسی، که هر گاه بخواهد، می‌تواند به تنهایی‌ام وارد شود و آرامشم را به هم بزند. می‌خواستم تنها باشم. به تنهایی نیاز داشتم. پس از ماه‌ها سرگردانی و بلاتکلیفی این‌جا را پیدا کرده بودم. خوشحال بودم، اما یه کابوس هم بیشتر خودشو به من تحمیل میکرد ؛اونم این بود که نکنه دیگه من هیچ وقت نتونم به فریازان وخاطراتش برگردم .

 

اما یاد فریازاننمی‌گذاشت. همه جا با من بود. جایی که در اتاق خانه ام  می‌نشینم، پشت به پنجره است. روبروی اتاق و قاب عکسفریازان که به دیوار آویخته شده ، مناسب‌ترین جا برای نشستن همان جا است. نمی خواستم آن را به هم بزنم. تازه فرقی هم نداشت. قاب عکس یک سر وگردن بالاتر از من ایستاده ، و کاملا به اتاق من مسلط بود. و من کلافه شده بودم. وقت نشستن، غذاخوردن، جارو کردن ((حتما با خودت میگی : زن ذلیل)). . .  بخشی از حواس من متوجه او بود. حساس شده بودم و این حالت خودم بیشتر کلافه‌ام می‌کرد. سعی می‌کردم نادیده‌اش بگیرم. به او فکر نکنم. به او، به آن قاب عکس،  اما نمی شد. او بود. وجود داشت. وسط اتاق. روی تخت. کنار لیوان چای. همه جا. و سماجت‌اش بیزارم می‌کرد. سماجت‌اش در کاویدن من و تنهایی‌ام.
و او مونس بی حرف تنهایی‌ام شد. خودش را تحمیل کرد. چاره‌ای نبود. می‌دیدمش. گاهی که برای پس رفتن‌اش دیر بود. سری تکان می‌دادم و دستی. که یعنی سلام. آهای مردم فریازانحالتان چطور است؟! و خوشحالم از دیدن‌تان. و هر دو به این (تقابل)  عادت کردیم.

 فریازان قوم و خویش همه بود. خاله و عمه. خواهر و دلسوز. همه‌ی درها به رویش باز بود. هیچ مجلس و گِردِهم آمدنی بی او نبود. عروسی وعزا. عید و محرم. بی تکبر و ساده بود. همیشه هم خندان. انگار پایتخت کل دنیا بود و غم نمی‌شناخت. غده و جوش های ترافیک بر تنش نروِِییده بود. رودخانه کوچکش برای همه ماهیهای جهان  جا داشت. مردمش  میکاشتند، می درویدند.می بریدند. می‌دوختند. می‌بافتند.میچیدند،و میخوردند.به شهر میبردند و میفروختند،بیکار نمی‌نشستند.. کسی چه میداند شاید او هم از این همه  تغییر که بر چهره وسیمایش رخ داده ، به ستوه آمده و این بار اوست که  مردمانش را ترک گفته است.

تو ای سرزمین خوبم  فریازانهرکجا هستی 

وشما ای  فریازانیان  خوب وپاک منش ،هر کجا هستید بیادتان بوده وخواهم ماند.

                                                                      

 






تاریخ : سه شنبه 88/4/23 | 1:31 صبح | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()

 

 

با توأم

مارمولک و دخترک


 

یکی بود یکی دیگه هم بود زیره گنبد کبود هیشکی نبود.این مارمولک قصهء ما خیلی دوست داشت سر به سره دیگران بزاره و اونارو اذیت کنه خلاصه شیشه خوردش زیاد بود.


روزی از روزها که طبق معمول داشت ذاغ میزد یهو چشمش به دختری میوفته که رو پشته بوم داشت لباس های که شسته بود رو روی طناب پهن میکرد. لامذهب دختره هم یه سرو وضعی داشت که نگو سک و سینه و قمبل ( باسن) انداخته بیرون که مرده توی قبر زنده می شد چه برسه به مارمولک بیچاره مارمولک هم بدجور طالب دختره میشه . دیگه هر روزو هر شب نگاهش به پشته بوم بود و شعر می خوند . خلاصه جون دلم براتون بگه که مارمولک بدجوری تو کف دختره بود توش مونده بود که چه جوری با دختره ارتباط برقرار کنه و مخشو بزنه. بعد از یه مدت مارمولک یه فکر به نظرش میرسه .


شبی از شبها که همه خوابیده بودن مارمولک یواشکی طوری که کسی نبینه میره خونهء دختره از درز در میره تو .اتاق دختره رو پیدا می کنه دختره هم طبق معمول شب کارش چت کردن بود. مارمولک دزدکی طوری که دختر خانم نفهمه ID دختره رو میخونه . از فردای اونشب کاره مارمولک خان میشه چت کردن با ختره بعد یکی دو ماه تلاش و کوشش خستگی نا پذیر فکر میکنه که دیگه وقتش رسیده به دختره پیشنهاد بده بعد از یه مدت این پا اون پا کردن به دختره میگه که من مارمولک خونهء همسایتون هستم و خیلی بهت الاقه پیدا کردم و میخوام باهات دوست شم خلاصه از اون هرفای که میشه دخترارو رام کرد دختره هم از اون دخترای بود که یکی میداد و دو تا حساب می کرد هرشب یه بهونه می تراشت دیگه مارمولک بیچاره کلافه شده بود همش شعر می خوند
* دختره مردم پکرم کرده امشب از هرشب عاشق ترم کرده*
دختره هم که میبینه مارمولک دست بردار نیست میره پیشه مامان جونش تا راه حلی پیدا کنه بعد از مشاورت و بحث و تبادل به این فکر میوفتن که ....


فردای اونشب که دختره با مارمولک چت می کرد بهش میگه که امشب ساعت 2 که بابا و مامان خوابیدن بیا پیشم . مار مولک بخت برگشته که مثل شما نمیدونه چه خوابی براش دیدن تا شب پشتک وارو میزنه و میخونه * بگیرمو من ماچش کنم ایشاالله توی بقلم آبش کنم ایشاالله* ساعت هنوز 2 نشده بود و مارمولک تو این فکر بود که الان دختره چی کار میکنه فکر میکرد که وقتی رفت پیشش دختره دستشو میندازه دوره گردنش یه ماچ مارمولک رو میکنه و ....خلاصه از دیوار بالا میره قلبش مثل شما که دارین اینو میخونین تند تند می تپه می پره توی حیاط جلو میره احساس میکنه که سرش داره گیج میره جلوتر میره حالش بد تر میشه یهو چشمش به یه چیزای می افته انگار آرد ریختن توی حیاط ولی نه آرد نیست سمه آره توی حیاط سم ریختن که مارمولک بیچاره رو بکشن مارمولک سریع بر میگرده ولی افسوس که چند قدم بیشتر نمیره که نقش بر زمین میشه.آه چه غم انگیز بیچاره مارمولک خیلی درد ناکه مگه نه ؟ ولی قصه من به اینجا ختم نمیشه . مارمولک که بیهوش میشه همونشب بارون میاد قطره های بارون روی صورت مارمولک می افته به سختی چشماش رو باز میکنه گیج و منگ بود یهو یادش می افته که کجا هست و برا چی اومده و چه بلای سرش اومده خیلی شانس آورده بود که بدنش با سم برخورد نکرده وگر نه تا الان نفله شده بود بارون داشت تند میشد باید از اونجا میرفت وگر نه دووم نمی آورد . با هر جون کندنی بود از زمین بلند شد به زحمت خودشو به خونش رسوند تا یکی دو هفته حال خوشی نداشت و نمی تونست از رختخواب بیاد بیرون تو این مدت هم دختره میدید که از مارمولک خبری نیست و بخیالش مارمولک مرده. با خیال راحت میرفت رو پشت بوم و طبق معمول قمبلش رو نمایش می داد مارمولک هم که جون گرفته بود و اون رو میدید و هی حرص میخورد مدام به فکر انتقام بود تو این فکر بود که چه جوری حال دختره رو بگیره .مارمولک یه فکر به سرش میزنه میره از این ماکس های ضد شیمیای میخره ماکس هارو می پوشه میره طرف خونهء دختره بالای سقف کمین میزنه میخواذ وقتی دختره رد میشه خودشو بندازه تو سینه دختره هم خودش یه صفای ببره هم حال دختره رو بگیره.


دختره میاد ردبشه همین که زیره مارمولک میرسه مارمولک خو دشو میندازه رو دختره دختره یه جیقه بلند میکشه و از هوش میره مارمولک خیلی زود فلنگ رو می بنده هنوز از محلکه فرار نکرده بود که مامان دختره میرسه از همون دور دمپاییش رو در میاره پرت میکنه طرف مارمولک دمپای به مارمولک اثابت میکنه دم مارمولک کنده میشه عجب اشفته بازاری میشه اونجا در هر صورت مارمولک مؤفق میشه جون سالم در ببره . آره چشم چرونی(ذاغ زدن) هم این چیزارو داره البته دم مارمولک بعد از یه مدت رشد میکنه ولی اون دیگه ادب میشه دختر خوانم هم ادب میشه و دیگه دیفرانسیل (قمبل) خود رو در معرض نمایش قرار نمیده .








تاریخ : شنبه 88/4/20 | 1:42 عصر | نویسنده : نویسنده : عباس عبدالمحمدی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.