الذی انزل فیه القرآن
اونکه میاد اگه بگم یک گل سرخ بهار میشی
یه قطره خون رو آینه یه چشم انتظار میشی
یه قطره خون رو آینه ست یه چشم سرخ انتظار
یه روز دوباره سبز میشه وقتی که برگرده بهار
ضمن عرض تبریک برای فرا رسیدن ماه مبارک رمضان ، آهنگهای زیر برای استفاده شما در وب قرار داده می شود:
اسماء خدا - یا من هو الله الذی، لا اله الا هو الرحمن، الرحیم الملک القدوس السلام و…
دعای ربنا - استاد محمد رضا شجریان
اذان
این دهان بستی دهانی باز شد - استاد محمد رضا شجریان
شما همچنین می توانید همه این آهنگها را از اینجا دانلود کنید:
برادر عزیزم حاج علی اکبر عبدالمحمدی سالروز آزادیت مبارک باد !
این روزها مصادف است با طلوع خورشید رهایی و پخش سرود آزادی آزادگان دلاور.آری در چنین ایامی پس از روزها و شب ها تحمل اسارت در زندان های بعثی عراق، آزادگان بار دیگر آزادی را در آغوش کشیدند و سرود وصل را سر دادند و به سوی میهن عزیز خود ایران همچون کبوتران سبک بال به پرواز درآمدند
و اشک شوق بر گونه های مادران و پدران آزاده این آزادگان به سان مروارید های درخشانی، درخشیدن گرفت.هر چند از روزها قبل خبر آزادی آزادگان سرافراز شنیده و تصاویر آن ها را از تلویزیون دیده بودیم اما این امر از شوق و شور ایجاد شده در میهن اسلامی ما ایران نمی کاست چرا که شهرهای مختلف این خطه الهی هر روز شاهد حضور پر شور و نشاط این آزادگان بود.
تمام مردم فریازان در26 مردادسال69 که من درسال سوم راهنمایی بودم در حدود ساعت 4بعدازظهر با اجتماع در ورودی روستای آریکان و جاده فریازان به سمت تویسرکان به استقبال 5نفر از اولین گروه آزادگان تویسرکان آمده بودند.
همه گریه میکردیم. بیش از همه پدرم و خواهرم اعظم خوشحال بودند.علی اکبر بعد از گذشت یازده سال و شش ماه به کشور عزیزم ایران و زادگاهش فریازان پای میگذاشت.
مردم خوب فریازان و همه اقوامم از گوشه و کنار کشور به فریازان آمده بودند.
اما همراه برادرم شخصی که با هم به اسارت در آمده بودند و همولایتی و همزبان و همدل او در دو سال ونیم اول اسارت ،همیشه همراهش بود،اکنون کنارش نبود. او غایب بزرگ آن روز به یادمانی بود . آن شخص محمد سوری فرزند رحمت اله سوری بود که با هم به اسارت درآمده بودند اما در زندان موصل به درجه رفیع شهادت نایل آمده بود.
برادرم بر روی یک پاترول زرد رنگ سپاه ،در روی پل روستای فریازان در میان انبوه استقبال کنندگان عزیز ایرادسخنرانی نمودند.
او ابتدا با گریه به جمعیت گفت که: چقدر دوست داشته است، مرحوم امام خمینی (ره) را ببیند ،اما به آرزوی بزرگ دوران اسارتش دست نیافت، زیرا امام در سال گذشته ((1368))وفات یافته بودند.
سپس خودش را به عنوان برادر شهید محمد سوری و فرزند رحمت اله سوری معرفی کرد و خاطره به شهادت رسیدن او را تعریف کرد.
در ادامه از همه مردم خوب فریازان و محمود آباد که برای استقبال از اوآمده بودند، تشکر و قدر دانی کرد.تازه در این لحظه بود که من متوجه شدم کفش به پاهایم نیست و از پایم خون می آمد که من از فرط خوشحالی متوجه این موضوع نشده بودم و این موضوع را علی جلیلوند فرزند مرحوم جمعه اله مراد، به من متذکر شد.
سپس دختر مفقود الاثر شهید ــ عبداله چگینی ــ با سخنرانی زیبا و کودکانه خود اشک تمام حاضرین را در غم دوری از پدرش در آورد.((در سال 79 بدن مطهر این شهید عزیز بعد از گذشت سالها، پیدا شد و در روستای فریازان دفن گردید. ))
علی اکبر عبدالمحمدی به عنوان سومین اسیر ایرانی در موصل عراق همراه مرحوم حاج ابوترابی در بند اسارت بودند.
فریازانیان حضور برادرم را گرامی داشتند و او را تا خانه مان بدرقه کردند ،تا از این پس آزادگان نیز در کنار آن ها به آباد کردن ایران اسلامی بپردازند.اما حیف که آن روزهای شور و نشاط چه زود گذشت چرا که امروز با سایه افکندن زندگی مادی بر زندگیمان، فرهنگ ایثار و از خود گذشتگی که آزادگان دلاور با خود به ارمغان آورده بودند و قرار بود با این فرهنگ به زندگیمان رنگ و جلایی دگر باره بدهیم کم رنگ شده است.واقعیت این است که به جز معدودی از افراد، هر یک به فکر آنیم که به نحوی گلیم خود را به آسانی از آب بیرون بکشیم، هر چند دوست یا همسایه دیوار به دیوار ما که شاید به زور به یکدیگر سلام نیز کرده باشیم، گرفتار صدها مشکل باشد که هر یک از آن ها برای از پا درآوردن ما کافی باشد.در این میان وظیفه بسیار سنگینی بر دوش آزادگان است تا برای جا انداختن فرهنگ ایثار و از خودگذشتگی همچون دوران اسارت، خود آستین های همت را بالا زده و دست دیگر افراد جامعه را برای طی این مسیر بگیرند.چه لذت بخش است آن هنگامی که می بینیم آزادگان شهرمان با تشکیل هیئت مذهبی -فرهنگی گام های استوار فراوانی تاکنون در این زمینه برداشته اند و هر روز در کوی و برزن این دیار شاهد فعالیت های فرهنگی و هنری آن ها باشیم.آری آنان برآنند تا بر عهد و پیمانی که با ما بعد از اسارت برگسترش فرهنگ ناب اسلامی در جامعه بسته اند، عمل کنند.امید آن که ما نیز در دستان پر توان آن ها، یاریگر آزادگان باشیم تا دوباره کوچه های شهرمان همچون دوران دفاع مقدس و آزادی آزادگان رنگ و بوی ایثار و از خودگذشتگی گیرد و با همتی دوباره، اما این بار در عمل نه در حرف، آبادکنندگان ایران اسلامی باشیم تا پس از گذشت چند سال شور و نشاط گذشته دگر باره بر جامعه حاکم شود، به امید آن روز...
برادرم حاج علی اکبرعبدالمحمدی، اکنون در شهرک مدنی شهر همدان زندگی میکندو بازنشسته بانک صادرات است.دارای چهار فرزند به نامهای مریم و مرجان و دوقلوهای بازیگوش احمد و محمد است.
اودر سال 84 در اولین دوره انتخاب فرهیختگان استان همدان به عنوان یکی از فرهیختگان استان معرفی شد .
برای خواندن این خبر اینجا کلیک کنید.
من فقط همین امروز را دارم.
گویی که در این روز بدنیا آمده ام و در پایان این روز خواهم مرد.
بایستی ازپروردگار طلب آمرزش کنم واو را یاد کنم و خودم را آماده جدایی از تعلقات دنیوی و سفر آخرت کنم.
امروز سعی میکنم که به پاکی و زلالی خداوندباشم ودرمسیر او حرکت کنم و خودم ر از بدیها دور کنم.
امروز را با شادمانی و در آرامش زندگی کنم.
از فریازانی بودنم، از رزق و روزی ام، همسر و فرزندم، پدر و مادرم،خواهر و برادرم ،شغل و خانه ام،دوستان و فامیل و همسایه ام، همکارانم و جایگاه و موقعیتم درجامعه و نیز موفقیت و ناکامیهایم خرسند باشم.
امروز آخرین روز زندگی من است.
امروز حرفهایم را پالایش خواهم کرد و سخن زشت و نا پسند بر زبان نخواهم آورد و پشت سر کسی حرف نخواهم زد.
امروز تلاش خواهم کرد که فرمانبردار فرامین پروردگارم باشم و او را به بهترین شکل ممکن نیایش کنم.
امروز سعی میکنم به دیگران کمک کنم وبا کوچکترها مهربان و با بزرگترها فروتن باشم.
ای گذشته ای که سپری شدی و رفته ای ! برای تو حسرت نخواهم خورد.
ای آینده ای که در قلمرو چشم و ذهن من نیستی و در قلمرو نادیده هایی! به تو نخواهم اندیشید.
زیرا من فقط همین امروز را دارم.
امروز را با دوستی و مهر ، خدمت و صداقت ، ایمان و توکل ،شروعش خواهم کرد ، با آرامش خاطر و خشنودی خدا به پایان خواهم رسانید.
من فقط به این خاطر به آینده می اندیشم که هر روز آینده برای من امروز است و دیروز فقط تجربه ایست در خدمت امروزم.
خدایا !مرا در امروزم، زنده نگهدار !
تافقط
مثل ــ امروزبودنم ــ بیندیشم،
مثل ــ امروزبودنم ــ سخن گویم ،
مثل ــ امروز بودنم ــ رفتار کنم.
توی این سالها که در این جزیره دورافتاده زندگی می کند . صد بار داستانهای رابینسون کروزوئه ... خانواده دکتر ارنست و حتی فیلم دور افتاده با بازی تام هنکس را در ذهنش مرور کرده و تمام سعیش را کرده بود تا از این داستانها برای بهتر شدن وضع زندگیش در جزیره استفاده کند . برای خودش خانه ای از چوب درختهای جنگلی ساخت . از الیاف گیاهان وحشی لباس درست کرد ... کاسه و لیوانش را با میوه نارگیل ساخت ... از استخوان اولین حیوان نگون بختی که با هزار بد بختی شکار کرد خنجر و نیزه ای برای شکار های بعد ساخت . اما هر روز و هر شب به امید نجات از آن جزیره و از آن تنهائی کشنده دعا می کرد . از خدا کمک می خواست . بار ها و بار ها از صبح تا شب رو به دریا نشسته بود به امید دیدن کشتی ای قایقی ... هواپیمائی .... اما . بی فایده . یک روز دم غروب که خسته و بی رمق از جستجوی بی حاصل برای شکار و تهیه غذا به کلبه زوار در رفته اش برگشت . با سنگ چخماقی که در اولین ماه ورودش به جزیره در کنار چشمه پیدا کرده بود آتش را روشن کرد تا تکه ای از گوشت باقی ماند از شکار دو روز قبل را کباب کند . خواست آبی بنوشد و رفع تشنگی کند که دید ... ظرف آبی که از پوست میوه نارگیل برای نگه داری آب ساخته بود سوراخ و تمام آب داخلش روی زمین ریخته شده بود. ظرف آب را محکم بر زمین کوبید و از عصبانیت فریادی کشید که تا چند لحظه خودش هم از هیبت نعره اش مبهوت مانده بود . تشنه بود . باید می رفت و از چشمه آب میآورد . رفت و برگشت تا چشمه یک ساعت وقت می برد . باید عجله می کرد که به تاریکی هوا برخورد نکند . ظرف سوراخ را برداشت و براه افتاد . در راه با خود حرف می زد و غرو لند می کرد . از خدا طلب کمک می کرد . از اینکه دیگر طاقت این وضع را ندارد و اینکه خدا راه نجاتی برایش فراهم کند . دلش شکست . دانه های اشک آرام و بی اختیار از چشمانش سرازیر شدند و بر گونه های آفتاب سوخته اش غلتیدند . حس عجیبی داشت . مدتها بود که این حس را تجربه نکرده بود . احساس نزدیکی خاصی به خدا می کرد . رو به آسمان کرد و گفت : خدایا ... تو مهربونی . بنده هات رو دوست داری . می دونم هر اتفاقی توی زندگی برام افتاده دلیلی داشته . می دونم کارهای خوب یا بدم باعث اون اتفاقات بوده . من از همه کارهای بد گذشته ام پشیمونم . از همه و همه کارهای اشتباه گذشته ام پشیمونم . خدایا بخاطر یکی از اون همه کار بد می تونستی من رو نا بود کنی اما فقط من رو به این بلا دچار کردی . خواهش می کنم بخاطر همه اون کارهای خوبی که توی زندگیم انجام دادم من رو از این مصیبت و گرفتاری نجات بده . حرفهاش که تموم شد احساس سبکی خاصی کرد . به چشمه رسیده بود . مشتی آب خورد . احساس میکرد مزه آب فرق کرده . گواراتر و دلچسب تر شده . مشتی دیگر خورد و لذت برد . لبخندی از سر رضایت زد . و در دل گفت : اما از حق نگذریم این جزیره با همه بدیهاش یکسری خوبی ها هم داره ... مثل همین چشمه آب بی نظیرش . ظرف رو از آب پر کرد . راه درز آب رو هم با الیافی که از میوه نارگیل جدا کرده بود مسدود کرد و به سمت کلبه به راه افتاد . دیگه عجله ای برای برگشت نداشت . توی ذهنش دنبال کارهای خوبی رو که تا قبل از گرفتار شدنش در اون طوفان وحشتناک و غرق شدن کشتی انجام داده بود مرور میکرد و با خودش حساب می کرد با وجود این همه کار خوب و خیرخواهانه حتما ً خدا به من کمک می کنه و من رو از این جزیره نجات میده . توی همین افکار بود که از دور نوری رو در ساحل دید ... یک لحظه نفسش توی سینه بند اومد . مبهوت مانده بود که این نور از کجا می تونه باشه . یک دفعه مثل برق گرفته ها ... فریادی از سر شادی کشید و ظرف آب رو به هوا پرت کرد و شروع کرد به دویدن . با صدای بلند فریاد می زد خدایا خیلی دوست دارم . چه مهربونی . چقدر زود کمکم کردی ... ممنونم که من رو نجات دادی . و همینطور می دوید و می دوید . اما ... با دیدن آن منظره . سرعتش کم شد . کمتر و کمتر . شادی از صورتش رخت بر بست و غم و بهتی عجیب بر چهره اش نشست . یخ کرده بود . از چیزی که می دید داشت شاخ در میآورد . نمی توانست باور کند . کلبه اش بود که در آتش می سوخت . شعله های آتش همه جا را گرفته بود . و تا سه چهار متر بالاتر از سقف کلبه زبانه می کشید . تمام چیزهائی که با هزاران مشقت و زحمت در این سالها درست کرده بود و وجود هر کدامشان برایش معنی مرگ و زندگی را میداد ... لباسهائی که از باقی مانده بادبان بجا مانده از کشتی غرق شده دوخته بود . پوستین هائی که برای زمستان از پوست شکارهایش درست کرده بود . وسایل شکارش همه و همه آنها داشتند در آتش می سوختند . در یک آن بغضش ترکید . با خشم و عصبانیت رو به آسمان کرد و فریاد کششید : خدایا این دیگر چه رسمی است . در این بد بختی و مصیبت تمام نشدنی . بجای اینکه کمک حالم باشی و مشکلاتم را رفع کنی دم به ساعت بلا بر سرم نازل می کنی . تو دیگر چه خدائی هستی . من گفتم همه کارهای خوبم مال تو ثوابی نمی خوام . بجاش من رو از این مصیبت نجات بده . کمکم کن . این چه کاریست که کردی . کمکت اینه . کلبه مرا به آتش میکشی ؟ خانه خرابم می کنی ؟ تو دیگه چه جور خدائی هستی . می خواستی با شعله های آتش جگرم را کباب کنی ... بفرما . تبریک میگم . چون نه تنها جگرم رو کباب کردی ... قلبم را هم به آتش کشاندی . همینطور دور کلبه که در آتش میسوخت می چرخید و داد می زد و هوار می کشید . و به سر و صورت خودش می کوبید . به بخت بدش نفرین می فرستاد و ... تا اینکه از هوش رفت .... صبح شده بود . اما این بار مثل همیشه با صدای ملایم موج آب با از خواب بیدار نشد ... صدای سوت کشتی . مثل مار گزیده ها از جا جهید . پشت به دریا بود . گوش تیز کرد . یکبار دیگر ... سوت کشتی و اینبار طولانی تر ... با ترس ولی به آرامی برگشت به سمت دریا . چشمانش داشتند از حدقه بیرون میزدند ... دهانش باز مانده بود . هیکل سیاه یک کشتی واقعی ... که داشت به سمت ساحل می آمد .
برای صدمین بار جمله کاپیتان کشتی را در ذهنش مرور کرد : دیشب بطور اتفاقی شعله های آتش را دیدیم . با شک و تردید آمدیم . فکر نمی کردیم در این جزیره کسی وجود داشته باشد . خجالت میکشید . نمی توانست سرش را بالا بگیرد . می خواست چیزی به خدا بگوید ... اما گریه مهلتش نداد .
داستان فوق کاری بود از هادی عبدالمالکی فرزند ولیمراد
اگر میخواهید با آثار او بیشتر آشنا شوید اینجا کلیک کنید.
به یاد دایی عزیزم، خادم الحسین((حاج عزت اله آزادی )) که به خاطره ها پیوست.
در گذر گاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشقها می میرند
رنگها ، رنگ دگر می گیرند
وفقط خاطره هاست
که چه شیرین وچه تلخ
دست ناخورده به جا میماند
======================
در روز پنجشنبه، 15/5/88 ـــ دایی عزت عزیزم ـــ رحمت خدا رفت.او در آبادانی مسکن کرمانشاه واقع در 15 متری طالقانی زندگی میکرد. من همراه همسرم ، خواهران وبرادرانم از تهران به کرمانشاه رفتیم .تقریبا همه فامیل در مراسمش حضور داشتیم.
لازم میدانم درگذشت او را به مادرم ، پسرانش نادر ، ناصر ،هوشنگ آزادی وحسین و دخترانش فرزانه و فرانک و نیز زن دایی وجیهه تسلیت بگویم. ازخداوند منان برای روح بزرگش طلب مغفرت و آمرزش مینمایم.روحش شاد و یادش گرامی باد.
در روستای فریازان هم همسرمرحوم حسن آقا ((ننه شاکه )) به رحمت خدا رفت.روحش شاد.